Tuesday, January 23, 2007

همه بدن مگه اینکه خلافش ثابت شه!

آوریل 16

وای نمیدونی چه قدر خستم ، آماده ام که همین الان غش کنم و تا یه هفته هم پا نشم! گه گاه همچین حسی میاد سراغم...چیزه خاصی نیست...

اتفاقات امروز...امروز سر زنگ ورزش حسابی دیگه شخصیت حقیقی خودمو رو کردم، خوب باید همه بدونن که من چه قدر اسکولم...اصلا همه حالش به اینه که جلوی یه عده سوتی بدی تا شخصیتت همچین حسابی خرد شه...اصلا زنگ ورزش دیگه چی صیغه ایه؟ همون زنگ تفریحه با یکم قوانین مسخره. آخه از این چرت تر هم میشه؟ ببین، من قویترین مرد جهان نیستم، خودمم میدونم، اینم میدونم که یه سری بازی هم وجود داره که به وسیله چند تا آدم "هترو" ی بیکار که زور تو بازوشون گیر کرده بوده ساخته شده ...همیشه هم یه چیز گردی تو مایه های توپ وجود داره که باید توی یه دایره، حلقه، سوراخ، دروازه یا هر کوفتی که را بده بره! یه لشگر خفن هم همیشه مواظبتن که نتونی توی سوراخ بکنی...آقا جان من بلد نیستم و خوشم نمیاد که بازی کنم! نمیفهمم چه اصراری هست که من این ناتوانیمو هر روز ساعت 2 برای یه عده زیادی آدم ضایع نمایان کنم؟ خیلی چندش آوره! وقتی توپ رو طرفم پاس میدن دست و پامو گم میکنم! انقدر هول میشم که در نهایت اکثرا با مخ میام زمین! اوخ، خیلی اوضام بیریخته! کاش میشد یه نامه ای چیزی از مدیر بگیرم و از زیر این زنگ ورزش در رم! باید تو برنامه هفتگیم اسم زنگ ورزش رو خط بزنن و جاش بنویسن زنگ بدبختی و حقارت! اه.

******

عصری با سام نشستیم پای MTV و همه ویدئو ها رو به ترتیب مسخره کردیم. حتی اونایی رو که دوست داشتیم...گروه های راک با اون سر و صدای گهگاه بیجاشون و تکون خوردن مسخره دوربین، هر لحظه انتظار داری که خواننده از شدت فشار بترکه!

ویدئو های هیپ هاپ که توشون دلاری هست که از آسمون میباره و چپ و راست شامپاین رو سر سینه این در و داف ها باز میکنن، همه خیلی خوشگل و شاد تو یه کشتی تفریحی که اجاره ای هم هست دارن خوش میگذرونن و پارتی میکنن! بابا پولدارا!!! گروه های آلترنتیو که یه خواننده نیمه گی/ا ستریت با یه سری از رفیقاش نشستن توی یه خونه و دارن کس و شعر میخونن و گه گاه یه تصاویری از یکی دو تا دختر هم میبینیم که ظاهرا خواننده محترم هیچ علاقه ای هم بهشون نشون نمیده و در آخر هم یهو نمیدونیم چی میشه که تو یه خیابون خلوت یا بالای پشتبام یه آسمون خراش همو میبینن و شروع میکنن به بغل کردن و لیسیدن همدیگه! ویدئو های R&B رو که دیگه نگو، همه دارن بصورت سلو-موشن و آهسته حرکت میکنن، آهسته میخونن، آهسته همو بغل میکنن، آهسته همو میبوسن، آهسته با هم بهم میزنن، آهسته گریه میکنن، آهسته بر میگردن با هم، فقط گاهی که باید یه اسکلی برقصه ممکنه یکم از حالت اسلو موشن در بیارن سیستمو! جالبه، اگه یکم دقت کنی میتونی نحوه بازاریابی همه چی رو ببینی و اونوقته که یه جوارایی میخوره تو ذوقت! نه که من حالا از این چیزا بدم بیادا...خوشمم میاد! ولی اینکه تصور کنی یه سری آدم باهوش تو کت و شلوارای شیکشون نشستن و میدونن چه دکمه ای رو فشار بدن تا من از یه چیزی بیشتر یا کمتر خوشم بیاد یکم گیجم میکنه! ترسناکه! مثله شستشوی مغزی میمونه!

برای امروز دیگه فکرهای سطح بالا بسه...برم یکم استراحت کنم...تا بعد.

Friday, June 30, 2006

Journal

سلام

دوست دارم این داستان رو

بصورت یه دفترچه خاطرات نوشته شده

سعی میکنم هر یکی دو روز یا بیشتر بستگی به اینکه حال داشته باشم یا نه ، خاطرات یه روز رو بذارم.

خیلی ممکنه اشتباه داشته باشه ... در هر صورت مجانی داره ترجمه میشه و وقت زیاد نمی مالم روش پس بیخیال غلط پیدا کردن بشین :) خودم از همه بهتر میتونم تا ده بشمارم.

راستی این داستان تم گی داره …درباره یه پسر 15 سالست و دوستاش … کسی حال نمیکنه نخونه…

میدونین این داستان شاید چیز خاصی یاد نده بهتون ولی چون تقریبا بصورت روزانه و کم کم نوشته میشه و کلا زندگی روزمره یه نوجوونی مثله قدیمای خود من و زمان حال و یا قدیم شماهاست - صد البته با یه فرهنگ متفاوت- ولی باز میتونه بامزه باشه خوندنش،من برای سرگرمی این کارو میکنم تا شاید روحیه خودم بهتر شه یکم...خودم که از فضای با طراوت داستان انرژی میگیرم....امیدوارم شما هم برای سرگرمی هم شده یکمی خوشتون باید : )
***********************

19مارچ

هممم..سلام…چجوری شروع کنم، خب ، خیلی خب ، سلام ؟ عالیه …حالا دیگه دارم با دفترچه خاطراتم حرف میزنم ، میبینی تورو خدا.

دیگه جدی ، سلام، این دفترچه خاطراته منه، معلم ادبیاتمون ازمون خواسته که یکی برای کل این ترم بنویسیم ، منم دارم همین کارو میکنم…در حقیقت من دارم دو تا دفترچه مینویسم، یکی برای اون زنیکه، یکی هم برای دل خودم. برای خود خودم. اون یکی رو پر از گل و بلبل و رنگین کمان میکنم ، همه چیزایه قشنگو مسخره ای که برای یه بچه چهارده پونزده ساله ممکنه اتفاق بفته. ولی این یکی فرق میکنه . هیچ کی قرار نیست بخوندش الا خودم، هیچکی قرار نیست بهش نمره بده و هیچ کی هم هیچ وقت نمیتونه فکرهای عجیب غریب و شاید کثیف توشو به من ربط بده. نه الان نه هیچ وقت .

خوب ...همم...فکر کنم بهتره یکم درباره خودم توضیح بدم. اسمم بیلی ه .چهارده سالمه، البته تا ده ماه دیگه میشه پونزده سالم. تقریبا 1.70 قدمه، وزنم یکم نسبت به قدم کمه ولی دارم سعی میکنم یکمی چاق تر شم. دیگه چی... موهام تقریبا قهوه ای خیلی روشن و چشمام هم قهوه ای یه. صدام کم کم داره از اون حالت افتضاح خروسی در میاد...آخی...خدا رو شکر، از هر دقیقش متنفر بودم. یه چیز بامزه، مادرم برای تولد چهارده سالگیم یه کتاب گرفت واسم، یکی از اون کتابای چه میدونم "خود را بهتر بشناسید" برای نوجوانان، در مورد اینکه در دوران بلوغ چه اتفاق هایی تو بدنمون میفته و قراره بیفته. کلی خجالت کشیدم، "مممممممممماااااامممااااااااااان این دیگه چی بود خریدی" . من معمولا خیلی پرحرفی نمیکنم ولی دیگه تو دفترچه خاطرات خودمم بخوام جلوی خودمو بگیرم که نمیشه .

خوب، حالا میرسیم به قسمت ترسناک داستان ، خوب بیلی، این فقط یه دفتره.هیچ کی نمیخونتش درسته؟ هممم، خب ، ...باشه...من، گی ام، "گی"، من ساک میزنم،تازه خیلیم دوست دارم بزنم. هووووف...باورم نمیشه همچین چیزی نوشتم، ولی خوب یه قولی به خودم دادم که اصلا از پاک کن استفاده نکنم تو این دفتر. تموم شد، نوشتمش بالاخره، گی. اولین باره این جمله رو درباره خودم جایی مینویسم. به نظرم هنوز خیلی بیتربیتی میاد. هیچکی غیر خودم نمیدونه . کاش خودمم هنوز یه بچه کوچولو بودمو نمیدونستم. کنار اومدن باهاش خیلی سخته.

یه سری از دخترا فکر میکنن من خوش قیافم، ولی اونا یه جورایی وقتشونو طلف میکنن، نه که ازشون بدم بیاد یا چیزی، ولی هیچ وقت نتونستن مثله پسرا برام جذاب باشن. مثلا مثل جیمی کراس موقع دوش گرفتن. خدای من، کاش میتونستم فقط باهاش حرف بزنم ، فقط یه بار. خیلی خداست، به نظرم اون علت اصلی و اولیه بوجود اومدن علاقه به همجنس میتونسته باشه . خیییییییلی خوبه، چشاش رو بگو ، وای نه، لباش بهتره ، همه چیش عالیه. اگه یکی تو دنیا باشه که من حاضر باشم براش جونمو بدم اونه.

خوب، فکر کنم برای یه معرفی کوتاه کافی بوده باشه. این دفتر رو سعی میکنم هر چند وقت یه بار توش بنویسم...درباره اتفاق های که تو زندگیه مخفیانم میفته. من خودمم میدونم که در حقیقت دارم دو تا زنگی میکنم ، برام جالبم هست، هر کدوم ماجراهای خودشو داره. این دفترو قاطی بقیه دفترام زیر تختم قایم میکنم، مامانم با تمام فضولیشم نمیتونه پیداش کنه. خب دفترچه جان بقیتو بعدا مینویسم...فعلا خدافظ تا بعد.

بیلی

20 مارچ

فکر میکردم امروز جراتشو داشته باشم که این دفترو با خودم ببرم مدرسه ولی هر کار کردم نتونستم. ترس اینکه یکی بویی ببره همش ذهنمو مشغول کرده بود. فکر اینکه یکی از بچه ها بلند بلند تو کلاس بخوندش و تا من برای پس گرفتش وحشیانه حمله کنم طرفش ، پاسش بده به نفر بعدی...خدای من فکرشم ترسناکه. بالاخره گذاشتمش خونه ، قول میدم فردا با خودم ببرمت ، قول قول، نگاه کن حالا دیگه به یه دفتر هم دروغ میگم. نمیدونم، شاید همه مریض های روانیم همین کارا رو اولش میکردن.

******

امروز اتفاق خاصی نیفتاد. جویی، یه جوک لوس رو نزدیک به دوازده بار برام تعریف کرد.

بعصی موقع ها تکرار یه جوک لوس باعث میشه یه جورایی خنده دار بشه ولی این یکی همچنان به شدت بی مزه بود.برای دوازدهمین بار از دیدن اینکه خودش داره غش و ضعف میره نتونستم نخندم. ملیسا بازم یه نمره بیست دیگه تو جبر گرفت و رسما گند زد به منحنی نمره های بقیه ماها. ظاهرا از نگاه های تنفرآمیز ما هم چیزی دستگیرش نمیشه، باید تا کار از کار نگذشته یه بلایی بیاریم سرش. چه میدونم، یه سری خدادادی استعداد دارن دیگه. اوه ، راستی، امروز تو کتابخونه براندون رو دیدم. هییییی ...غیر از اینجا که نمیتونم حرفمو بزنم پس بد نیست یکمی درباره براندون توضیح بدم.هممممم، اینو میدونم که احساس عشقی به اون صورت ندارم نسبت بهش، همم ؟ آره ندارم. فکر کنم علت اصلیش اینه که قلب من برای همیشه متعلق به خداوندگار بی چون و چرا جیمی کراس هستش ...بوس بوس بوس ، خدایا چرا اینقدر این ماهه...(نیمدونم چرا یهو اینقده شبیه دخترا شدم...هه هه هه ...

******

ولی براندون هم خیلی نازه...دوست داشتنی هم هست. نمیدونم تا حالا از این که من گاه و بیگاه یکمی دزدکی دید میندازمش بویی برده یا نه. موهای لخت قهوی با دو جفت چشم درشت عسلی. شبیه چشمهای بچه آهو...میدونی چی میگم. وقتی بهت نگاه میکنه دقیقا میتونی احساس کنی که نگاهش روحتو نوازش میکنه.تقریبا قد بلندی هم داره ، همم یکمی لاغر و چطوری بگم...خوشگله کلا . نشسته بود تو کتابخونه و داشت یکمی از تکالیفشو مینوشت، منم بعضی موقع ها نگاش میکردم. منحرفی که من باشم ، یکمی به باسنشم دید انداختم ...هه هه خیلی خوش فرمه، دیدید وقتی یکی نشسته و انحنای باسنش تو چشم میزنه...چی دارم میگم...ولی انحناش و خودش کلا خیلی خوب چیزی بود...هاها...من با براندون کلاس علوم دارم ولی تا حالا حرف خاصی باهم نزدیم. با اینکه هنوز فقط یه ماه و خورده ای از شروع ترم گذشته ولی بدم نمیومد که میتونستم همینطوری عادی یکم باهاش دوست بشم...فکر کنم برای دوستی کلا بچه جالبی باشه.

******

خب برای امروز بسه...من و سام داریم میریم یه سر تپه. اوه یادم رفته بود، سام بهترین دوست من تو کل دنیاست . از روزی که یادمه میشناسمش . میتونم رومو اونقدر زیاد کنم که اعتراف کنم سام هم یه مدلایی خوش قیافه و خوشگل ه ، . ولی این تقریبا میشه شبیه اینکه برادر خودتو بوس کنی ...اوق...هیچ وقت. اما تپه، اونجا پاتوق کوچولوی ماست. یه پارک خیلی کوچیک و پرتی تو محله ما هست که غیر از یه تعدادی از جوونها و نوجوونهای محل کسی زیاد ازش خبر نداره، درست وسط این پارک یه تپه نسبتا مرتفعی وجود داره که من سام بالای اونو کردیم پاتوق خودمون، واسه وقتی میخوایم با هم راحت حرف بزنیم، تو سر و کله هم بزنیم و خل و چل بازی در بیاریم. قاعدتا اون چیزی درمورد من نمیدونه و قرار هم نیست بدونه، ولی من غیر از فقط همین یه مسئله تمام زندگیمو براش تعریف میکنم و از ریز ریز کارای هم خبر داریم. ای وای...خودشه...داره زنگ درو میزنه ...بدووم برم ...تا بعد...

******

21 مارچ

وای یه خبر توپ، حدس بزن کی باهام امروز حرف زد؟؟؟ حدس بزن؟؟؟ اوه تو که حدس نمیتونی بزنی..!!! جیمی کراس!!! داشتم میرفتم سمت کلاسم که تو راهرو دیدمش، نزدیکاش بودم که یهو عطسه کرد، منم بلند گفتم عافیت باشه، اونم برگشت و درست به من نگااااااااه کرد و گفت مرسی...میشنوی چی میگم؟؟؟ا بهم گفت مرسی، به من!!!. در حالت عادی این نباید اتفاق خیلی خاصی باشه ولی اون که آدم عادی نیست...اون جیمی کراسه...فرشته مو بور و مرد چشم آبی من، باحال ترین و سکسی ترین پسر روی زمین، رویای خوابای رمانتیک کل دخترای جوون و گی های در خفایی مثل من ...:)) خدایا یه جورایی خل شدم انگار، دیگه همینطوری پیش برم کم کم تبدیل میشم به یه دختر کامل...ولی بیخیالش، خوب پسرا هم احساس دارن دیگه . ما ها هم میتونیم سر مسائل خیلی کوچیک هیجان زده بشیم. احتیاجی نیست حالا بخوام نگران این باشم که مردونگیم خدشه ای بهش وارد بشه یا نه...منم میخوام وقتی کسی رو که دوسش دارم از جلوم رد میشه مثله بقیه آدما آه بکشم و مثله این دخترا نخدی بخندم. اون سکسی و جذابه، منم عاشقشم...همینه که هست، اصلا امیدوارم فردا هم عطسه کنه.

******

امروز یه کوچولو هم تو هال با سایمون حرف زدم. اون یکی از اون بچه های عینکی و باهوشه که همه تا حالا دیدن. با این تفاوت که اینیکی خیلی هم خوشگله، ولی هیچکی توجهی بهش نداره چون بر اساس اصول نانوشته مدرسه همیشه این جور آدما از لحاظ کلاس اجتماعی چند پله پایین تر از بقیه هستن. هیچ وقت علت اینکه دستش میندازن رو نتونستم بفهمم. خیلی بچه باحالیه و خیلی هم میتونه باحال تر بشه وقتی که یکم وقت بذاری و بشناسیش. فکر میکنم مشکلش این میتونه باشه که ظاهرش مطابق با اصولی که بر اساس اون بچه باحالا رو انتخاب میکنن نیست. من که سر در نیوردم...معیار بچه باحالی چی میتونه باشه...اخلاق باحال، شخصیت، ورزشکار بودن ، پول زیاد ، قیافه خوب،درس خون بودن؟...ماشاالله معیار باحالی هر روز هم فرق میکنه و اگه آدما حواسشون جمع نباشه ممکنه در عرض یه چشم به هم زدن از قله محبوبیت و بچه باحالی با سر بیان تو دره آدمای اسکل و پپه. من قدیما هم با سایمون گاه و بیگاه چند کلمه ای حرف میزدم ولی چند ماه پیش بود که رسما باهم دوست شدیم...هممم ...میدونی، خجالت میکشم بگم ، من یه شبی بدون هیچ دلیل خاصی خواب اونو دیدم، اون تو خوابم بود...لخت....و آماده .... فکر کنم قوه تخیلم از اونجا به بعد رو دیگه خودش هدایت کرد. فرداش که دیدمش یه چیزی توش برام فرق کرده بود. فکر میکنم بصورت ناخودآگاه با امید اینکه روزی اتفاق جالبی بینمون بیفته بهش نزدیک تر شدم....حرومزاده ی کثیفی ام نه ؟ هه هه هه. ولی در کل خوشحالم که این اتفاق افناد ، پسر خوبیه و اگه سالی یه بارم خورشید از زاویه مناسب به موهاش بتابه نهایت سکسی میشه هاها.

******

من امروزم باز تنها نشستم تو خونه چون باز این سام تنبیه شده و باید خونه بمونه...آخه اینم کار بود که کفش جیمی لوپلین رو بندازه رو سقف ؟ سام خیلی بچه باروح و شر و شوریه و مشکلش اینه که یکمی ببخشیدا... کسخله اگه میدونی چی میگم...هه هه این کلمه رو هم نوشتم تو دفترم ... بچه ها همه تو مدرسه به کار میبرن ولی من هنوز اونقدر برام جا نیفتاده . چه میدونم منم احتمالا کس خلم...هه هه ...اه ...دیدی؟دوباره.

اوه... بیست دقیقست رسیدم خونه و هنوز نزدم!!!. چیه؟! مثلا چهارده سال و خورده ایم بیشتر نیستا...باید بزنم...من نزنم کی بزنه، حتی بیشتر از یه بار تو روز!!! از تکلیف نوشتن که بهتره، بهم آرامشم میده، ورزش خوبیه ، هماهنگی دست با فرمان های مغز و حتی چشم رو تقویت میکنه، تمرکز و خلاقیت ذهن رو هم بالا میبره .تازه به بچه ها یاد میده که بسرعت هر چه تمام بعد از انجام کاری همه چیزو تمیز و جمع و جور کنن. یکی از بامحتواترین و خالص ترین روشهای آموزشی برای یه پسر نوجوون مثل من همین میتونه باشه. خب اگه با من کاری دیگه نداری من باید برم یکمی از خودم خلاقیت نشون بدم...جیمی کراس جون ، آماده باش که من دارم دوباره میام...هاها...

******

22 مارچ

عالیه!!!...وقتی به چند تا یادداشت قبلیم نگاه میکنم تنها چیزی که دربارش صحبت شده، حرفای چرند درباره خوشگل های مدرسه ، تعربف های سکسی و در آخر هم، اثرات زدن بوده!!!

******

نمیدونم من فقط اینجویم و یا اینکه این اخلاق میان کل گی ها همه گیره!!! میدونی! شاید یکم عجیب به نظر بیاد ولی من در بیشتر اوقات ، احساس گی بودن خاصی نمیکنم. مسخرست نه؟ ولی حقیقت محضه. یعنی منم به غیر از یکمی چشم چرونی و دیدزنی تو مدرسه دقیقا همونکارایی رو میکنم که بقیه انجام میدن. کار عجیب و غیر معقولی نمیکنم...خب، یکمی شاید فکر های سکسی هم بکنم ولی چون در حقیقت چیزی گیرم نمیاد پس نمیشه حسابشون کرد. بعضی موقع ها فکر میکنم که مثلا چی میشد اگه همه میدونستند که من گی ام و احتیاجی نبود ظاهر سازی کنم ! آیا تغییری تو کارایی که الان میکنم میداد؟ مثلا حرف زدنم عوض میشد یا با قر و قمیش راه میرفتم ؟ لباس پوشیدنم فرق میکرد؟تو راهروی مدرسه با کفشای پاشنه بلند در حالی که معاملمو دستم گرفته بودم راه میرفتم ؟ فکر نمیکنم همچین فرقی تو همین کارایی که الان میکنم میدادم...چه میدونم...یهو دیدی همه اینکارارو هم کردم...بهتره الان تا میتونم زندگی عادی خودمو ادامه بدم.

سام سر همون قضیه تنبیه شدنش تو خونه شر کرده و اینطور که بوش میاد یه روز دیگرو هم باید تنهایی سر کنم ... امروز باز حالم یه جوراییه! نمیتونم بگم حالم بده ولی خوب هم نیست! دیدی بعضی موقع ها احساس میکنی باید یه کاری رو انجام بدی ولی نمیدونی چه کاری ؟ مثل اینکه یه چیزی بهم الهام شده باشه ولی کمترین انگیزه ای برای انجامش ندارم...امیدوارم این جور حس ها وقتی یکم سنم بالاتر بره خود به خود کمتر شه...خیلی وحشتناکه اگه بخوام همیشه اینقدر کس خل باقی بمونم...

امروز هیچ حرف خاصی نزدم...یه صفحه از دفتر خاطراتم تقریبا حروم شد! شایدم نشد...هر چرندی در نوع خودش میتونه با معنی باشه ...کی میدونه؟ ممکنه چند سال بعد که دارم این سطر ها رو میخونم خوشحال باشم که این چیزا رو نوشتم! بعضی موقع ها ممکنه یه سری لحظات به ظاهر پوچ و بی معنی از زندگیمون ، وقتی از یه زاویه دیگه بهشون نگاه کنیم خیلی هم باحال و جالب به نظر بیان.

*****

23 مارچ

امروز یه اتفاق عیجیی تو مدرسه افتاد که فکرمو حسابی مشغول کرده! یه دختری بنام سیلیا تو کلاس علوم ما هست که تا به امروز توجه خاصی بهش نکرده بودم. ولی میتونم قسم بخورم که بعضی اوقات تو کلاس به من زیاد نگاه میکنه. وقتی میگم نگاه میکنه یعنی واقعا "نگاه" میکنه!!! . اولش فکر خاصی دربارش نمیکردم ولی بعد از اینکه یواشکی چند بار مچشو گرفتم دیگه کم کم رفت رو اعصابم. نزدیک بود یکی دو بار برگردم و ازش بپرسم که چه مرگشه که اینطوری به آدم خیره میشه. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یه فکر دیگه ای به ذهنم رسید.هممم شاید از من خوشش میاد!!! منظورم رو از خوشش میاد میفهمی؟...یعنی اونجوری خوشش میاد. من با اینکه در طول سالهای پیش چند بار شده بود که دخترا بهم تیکه بندازن یا فامیلای دورمون هم هر وقت منو ببینن در باره اینکه بزرگ شم چه دختر بازی بشم با هم بحث بکنن ( راستی بعضی هاشون اونقدرها هم که من دوست دارم دور باشن دور نیستن) ، هیچ وقت خودمو سکسی و جذاب ندونستم. ولی از وقتی به این موضوع فکر کردم که ممکنه منم جزئی از فکر و خیال های روزانه یه کسی باشم، یه چیزی در درونم تغییر کرده. میدونم، ممکنه همه اینا زاییده فکر و خیالم باشه ولی بازم احساس خوبیه که فکر کنی برای یکی مهمی...حتی اگه اون یه نفر دختر باشه...هه هه.

******

حرف فکر و خیال شد. امروز باز براندون رو تو کتابخونه دیدم! قسم میخورم که این پسره رسما تو کتابخونه زندگی میکنه. همون قدر انتظار دارم براندون رو تو کتابخونه بببینم که انتظار دارم خورشید صبحا طلوع کنه.منم هر بار میگردم، یه جای ردیف پیدا کنم تا بتونم به خوبی ببینمش. یه جورایی عجیب غریبه، هیچ وقت باهاش حرف نزدم ولی باز یه نیرویی وادارم میکنه که همینطوری بهش خیره بشم، مثل این برنامه های راز بقا میمونه که از یه فاصله مناسب به تماشای چیزی میشینن. منم فکر میکنم اگه از حضور من مطلع بشه دیگه تمام لذت قضیه از بین میره. اون میتونه بدونه اینکه کاره خاصی بکنه زیبا به نظر بیاد. به طور ذاتی آدمو مجذوب خودش میکنه. یکی از همین روزها باید تلاش خودمو بکنم و یکمی سر صحبتو باهاش باز کنم.

تلفن زنگ میزنه! فکر کنم سام باشه ...

تا بعد...

****

24 مارچ

دقت کردی که دو روزه هیچ حرفی از جیمی کراس نزدم ؟ قطعا یادم نرفته بود، فقط نمیخواستم کل این دفترو پر از یاوه سرایی های بی سر و ته درباره اینکه اون چه قدر خوشگل و جذابه بکنم. داشتم دنبال یه راهی میگشتم تا بتونم دقیقا اون احساسی رو که بهش دارم رو بیان کنم ولی تا اینجا که موفق نبودم. حداقل روزی یه بار تو حیاط مدرسه میبینمش، بعضی اوقات هم سر وقت غذا و تو این وقتاست که تمام توجه ام متمرکز میشه روی اون، نسبت به هر حرکتی که میکنم حساس میشم، بدنم شروع میکنه به لرزیدن، طوری که حتی نمیتونم به خوبی صحبت کنم. زمانهایی که از کنار هم رد میشیم ،بی اختیار یه نفس عمیق میکشم تا شاید بتونم مدت زمان بیشتری عطر و بوی دلپسند اونو قبل از اینکه برای همیشه از بین بره، پیش خودم حفظ کنم . خدایا...این نمیتونه طبیعی باشه. اگه روزی باهام حرفی بزنه میدونم که بجای گوش کردن حرفاش بی اختیار لباشو میبوسم. در وهله نخستم تقصیر خودشه ، میخواست اینقدر خوب نباشه.

با این حال، خیلی از وقتا هم آرزو میکنم که کاش میتونستم کمتر دربارش فکر و خیال کنم. بعضی وقتا به خودم میام و میبینم بدون اینکه متوجه شده باشم ،کاغذم پر از اسم اون شده. فکرش همیشه باهامه، با اینکه هر بار به یه شکل جدیدی میاد. بعضی اوقات فکر اون منو باخودش اینقدر بالا میبره که هیچ ماده ساخت بشری تا حالا نتوسنته ببره و گاهی هم فکر اینکه یه شخص ،فقط به خاطر اینکه خوشگل و خوشتیپه میتونه کنترل کل زندگیمو از دستم خارج کنه ،حسابی اعصابمو خورد میکنه. کابوس اینکه روزی از احساس من بویی بره و عکس العمل شدید و زننده ای نشون بده هیچ وقت راحتم نمیذاره. هیچکسی بیشتر از اون نمیتونه منو خرد و داغون کنه.

اینطور که بوش میاد سام بالاخره تونسته مخ پدر مادرشو بزنه و اجازه خروج از خونه رو دریافت کنه. پدر مادرش آدمای مهربونین ، بعضی اوقات حتی زیادی مهربونن که این باعث میشه سام یکمی سو استفاده هم بکنه. ولی مهم اینکه من دوباره بهترین دوستمو بدست اوردم پس بیخیال این حرفا. سام میگه یه خبر مهم برام داره، ولی باید حتمی برم تا تپه ببینمش تا بهم بگه. نمیدونم باید حالا ذوق زده بشم یا نه، چون برای سام خبر خوب میتونه هر چیزی باشه، از پیدا کردن یه سکه متعلق به سال 1985 تا پیدا کردن محل قبر جیمی هافا ( توضیح مترجم : James Hoffa رهبر اتحادیه کارگری آمریکا که به عنوان ریس انجمن بین المللی اخوت و برادری رانندگان در طول سالهای 1957 تا 1971 فعالیت کرده و یکی از تاثیر گذارترین رهبران اتحادیه ای زمان خود بوده است) باشه. در هر حال باید صبر کنم تا ببینمش و ازش بپرسم. تا اون موقع باید سعی کنم یکمی درس بخونم و اگه خوش شانس باشم یکی دو تا کلیپ خوب از MTV ضبط کنم.

خوب من برم...تا فردا خداحافظ...

******

25 مارچ

خوب، سام بالاخره خبر خوبشو بهم داد که اونقدر ها هم خوب نبود ولی میشه گفت که یه جورایی جالب بود. اینطور که سام میگه ، یه دختری تو مدرسه ما هست که به من علاقه داره و تا اونجایی که سام میدونه، اون دختر سیلیا نیست. مشکل بزرگ اینجاست که خودشم نمیدونه کی میتونه باشه. از قرار معلوم دیروز سر کلاس ورزش یه اکیپ از این دخترای پاچه ورمالیده حسابی دوره اش کردند و تا میتونستند درباره من ازش سوال جواب کردند. سوالایی مثل، " دوست دختر داره؟" ، " پسره خوبیه؟ " ، " اگه یکی بهش بگه که ازش خوشش میاد چطوری عکس العمل نشون میده؟ " و از این قبیل سوال ها.

دقت کردی؟ یه استراتژی جالبی برای نشون دادن علاقه خودت به کسی تو مدرسه وجود داره:… قانون اول ، هویت شخص باید تا لحظه ای که اطمینان لازم برای موفقیت آمیز بودن قضیه حاصل نشده مخفی بماند. قانون دوم، وجود یک و یا ترجیحا چند دوست نزدیک برای انجام عمل خطیر پرس و جو قبل از انجام هرگونه عمل عجولانه ای قویا توصیه میشود. قانون سوم، در هنگام پرس و جو هیچ اسمی و یا نشانه ای از شما نباید گفته شود. قانون چهارم، در هنگام پرس و جوی دوستانتان حداقل فاصله مطمئنه از شخص مورد نظر (ترجیحا 6 متر) رعایت شود. قانون پنجم ، از چشم در چشم شدن با شخص مورد نظر تا حداقل 7 دقیقه و 43 ثانیه بعد از خاتمه پرس و جو پرهیز شود...هی! من که این قانونارو در نیوردم، فقط یادگرفتم که ازشون پیروی کنم. اوه داشت یادم میرفت، قانون پنجم ، درصورتی که شخص مورد علاقه شما تمایل خود را برای اشنایی با شما ابراز کرد باید اولین تلاش برای آشنایی حتمی در محلی پرت و خلوت انجام شود تا در صورت عدم موفقیت پروژه آبروی شما نزد خاص و عام به باد نرود….خوب اگه این دخترا از این قوانین به خوبی پیروی کنن با یه حساب سر انگشتی میشه گفت که تا پنج یا شش روز دیگه ، یکم حالا کمتر یا بیشتر، میتونم بفهمم که این عاشق مرموز من کیه.

******

یه خبر دیگه…هممم میدونم یکم شاید عجیب به نظر بیاد ولی راستش تازگی سایمون یه جورایی چشممو گرفته. به نظر میاد که اون کم کم داره اون قیافه بچه گونشو از دست میده و روز به روز بهتر و بهتر میشه. موهاشم داره یکمی بلندتر میکنه.تازه امروز برای اولین بار متوجه باسنش شدم، همم بد نیست ،هاها . بعضی اوقات خیلی ساکت و آروم میشه، بعضی وقت ها پیش خودم فکر میکنم که میشه مثلا سایمون هم گی باشه؟ خیلی وقته دارم تلاش میکنه این "گی دار" ( مترجم : همون رادار متعلق به گی هاست که توانایی متمایز کردن گی های دیگه رو به شما میده، همتون میدونستین؟ خوب باشه حالا چرا میزنین هه هه) افسانه ای خودمو روشن کنم ولی تا اینجا که شانسی نداشتم. حالا اگه شانس منه، دقیقا روزی به کار میفته که من اجباری دارم با یه دختری عروسی میکنم و اونوقته که حسرت تمام پسرای خوشگلی که شانس خوابیدن باهاشونو به خاطر بی عرضه گیم از دست دادم زندگیمو به فاک میده. با همه این اوصاف، سایمون پسر بدی نیست و خوشگلم هست. از این به بعد شاید این قضیه رو جدی تر دنبال کنم. خوب آره، مسلما اون دوست پسر ایدئال من نیست ولی برای شروع و تجربه اول از خوب هم بهتره.

یه عالمه درس دارم، قبلشم باید بگردم یه سری برنامه خوب تو تلویزیون پیدا کنم تا یه بهانه خوب برای به تعویق انداختن شروع دس خوندنم داشته باشم ...همیشه دقیقه نودی بودم...خیلی خوب...تا بعد خدافظ.

***

26 مارچ

بزن بزن...بزن بزن.

امروز تو حیاط مدرسه یه دعوای حسابی دیدم. جیک تمپتون و ریمون ولاسی! جفتشونم حسابی گنده لاتن. حدس این که، کی میتونه اونیکی رو بزنه، یکم سخت بود. البته من رو جیک شرط بستم چون یکی از دعواهاشو سال پیش دیده بودم و برام ثابت شده بود که تا چه حد میتونه خطرناک باشه. دعوا ظاهرا سر یکی از دخترای مدرسه بوده. تامی از بچه های کلاس ریاضیات بهم گفت که ریمون، دوست دختر جیک رو که حدود هفت هفته هم باهم دوست بودن رو زده زمین. ولی ملیسا میگه، ريمون و دختره کلی وقت بوده که باهم تریپ داشتن و این جیک بوده که خودشو قاطی کرده; و در آخرم از گابریل شنیدم که، دختره از جیک حامله بوده و ريمون چون گی ه، به اینکه نمیتونه مثل دختره بچه ای از جیک داشته باشه حسودی کرده و این قضایا رو راه انداخته، هرچند اون داره پولاشو جمع میکنه تا بتونه بعد از دبیرستان عمل تغییر جنسیت انجام بده. من تنها نتیجه ای که گرفتم این بود که گابریل نمیتوته منبع موثقی برای این جور خبرا باشه.راستی، دعوا هم تا اومد یکم جالب بشه توسط حراست مدرسه متوقف شد. ای بخشکی شانس.

****

27 مارچ

تا حالا شده که اونقدر حشری باشی که ندونی باید چیکار کنی؟ منظورم حشری ای نیست که دلت یکمی سکس بخوادا...منظورم وقتی هست که بخوای هر چیزی که جلوت تکون میخوره و حتی یه سری چیزایی که نمیخوره رو بکنی... من امروز دقیقا این شکلی ام. اگه یه بار دیگه بزنم فکر کنم دم و دستگام دیگه بشکنه، نمیدونم چرا بعد از این همه فعالیت هنوزم نخوابیده. جالبه، با اینکه آدم میدونه اگه یه بار دیگه بزنه از درد دهنش سرویس میشه هم باز نمیتونه جلوی خودشو بگیره. دیگه دوره تبدیلم به یه کس مغز تقریبا داره تکمیل میشه!!! یکی نیست بگه حالا چرا مینویسی این چیزا رو.

******

فکر میکنی جیمی کراس هم بعضی اوقات این شکلی بشه؟ اونقدر حشری بشه که فقط دنبال یه سوراخ باشه که خودشو خالی کنه؟ لعنت به این شانس، اگه اقلا یکمی باهاش دوست بودم میتونستم شانس بیشتری داشته باشم که تو این مواقع دور و برش باشم. چه روزگار تخمی ای یه.

همه بچه ها تو این سنین میزنن، از محبوب ترین بچه مدرسه گرفته تا اون بدبختی که هیچکی تحویلش نمیگیره،همم اگه یکم فکر کنی میبینی که هر بار که با جیمی دست بدی، داری قسمتی از بدنشو که ک.رشو لمس میکرده، حس میکنی..هه هه:)

کاش میدونستم تو اون مواقع به کی فکر میکنه، یا که چه شکلی میزنه، یه دستی؟، دو دستی؟، چشماشو میبنده یا که دوست داره تماشا کنه کارشو...

******

خب، خیلی عالیه، دوباره راست کردم، ولی دیگه کاری نمیکنم...منم بیکارما، اگه یه بار دیگه بزنم ممکنه کارم به غش و ضغف برسه و باز دارم به جیمی فکر میکنم. هممم حالا فکر کنم اگه یه بار دیگه بزنم هم اونقدر بد نباشه، آخرین بار برای امروز...بعدش دیگه کل روز رو سعی میکنم به موضوع های غیر شهوانی فکر کنم...وای نگاش کن!!!،چه برقی هم میزنه ،اینقدر کرم و وازلین زدم بهش دیگه میشه ازش به عنوان فانوس دریایی ای چیزی استفاده کرد هاهاها...

******

29 مارچ

هنوز هیچ خبری از اون قضیه دختره نشده، من که هنوز معتقدم سیلیا ست، آخه کی ممکنه باشه. غیر از اون کس دیگه ای همچین به من توجه خاصی نمیکنه. یه بار که اومدم سر کلاس یکم سر صحبتو باهاش باز کنم بیچاره نزدیک بود سکته رو بزنه. عرقی بود که میریخت، حسابی دست و پاشو گم کرده بود و الکی هی میخندید; اونقدر وحشت زده و عصبی شده بود که مجبور شدم قبل اینکه بلایی سر خودش بیاره ول کنم برم. بعضی اوقات میشینم فکر میکنم که آیا میشه منم یه روز این شکلی به یه دختری علاقمند بشم ؟ خب میدونم که کور نیستم و میتونم زیباییشونو ببینم؛ یه سریشون که خیلی هم خوشگلن، و تازه اونا سینه هم دارن،هه هه هه...چیه؟ خب حالا دیگه اگه یکی گی باشه هیچ وقت نباید از سینه دخترا حرفی بزنه؟ خب رو مردا مسلما خیلی افتضاح میشه ولی رو دخترا میتونه خیلی قشنگ هم باشه. اینکه بگیری دستت و یکم فشارشون بدی..نباید خیلی بد باشه...کنجکاوم دیگه، هاها...حالا سیلیا که فعلا خیری از سینه ندیده،البته بد هم نیستن بیچاره ها، شبیه دو تا فنجون شکسته کوچولو...با تمام این حرفا صد تا سیلیا رو هم با هم قاطی کنن نمیتونن جای پسر خوشتیپ رو بگیرن.

******

میدونم که شاید هنوز بچه به حساب بیام، ولی واقعا دلم میخواد که سکس داشته باشم. فشار هرمون ها، تلاش برای تجربه کردن ناشناخته ها و یا هر کس و شعر دیگه ای که آدم بزرگا تو این کتابای راهنما مینویسن تا به قول خودشون از ما حفاظت کنن علل اصلی این خواسته ام نیستن. دلم اون وابستگی و یکی شدن با طرف مقابل رو میخواد. دلم میخواد یکی رو محکم بغل کنم و خودمو باهاش یکی ببینم، منظورم از یکی، هر کسی نیستا، یه آدم خیلی ویژه. دلم میخواد مزه، بو و احساسی که فقط تو سکس میتونی پیدا کنی رو تجربه کنم.بعضی روزا که با سام کشتی میگیرم و مسخره بازی در میاریم احساس میکنم که بی اراده راست کردم، دلم میخواد ببوسمش و محکم بغلم بگیرمش، دوست دارم از نوک پاهای قشنگش تا رون های خوش فرمش رو ببوسم و لیس بزنم تا برسم به قسمت طلاییش. خدایا، میدونم که درمورد بهترین دوستم این شکلی فکر کردن خیلی ضایع هست و قاعدتا نباید این اینکارو بکنم ولی آخه اون هم پسر خوشگلیه و هم اینکه ماها همینطوریش با هم کلی نزدیک و صمیمی هستیم. بعضی اوقات سعی میکنم سام رو از دسته دوستام جدا کنم تا بتونم بصورت سکسی بهش نگاه کنم، اونوقته که آرزو میکنم کاش اصلا هیچ وقت نمیشناختمش تا میتونستم زیباییش رو همونجوری که لیاقتشه ستایش کنم. اگه با کسی اینقدر صمیمی بشی حتی اگه خوشگل ترین پسر دنیا هم باشه باز برات یه جورایی مثل برادر میشه و فکر سکسی کردن دربارش رو سخت میکنه. حالا منظورم رو فهمیدی که چرا میگم دلم سکس میخواد؟، باید قبل از اینکه نسبت به سگ همسایه هم حسی پیدا کنم زودتر یه خاکی تو سرم بکنم...

******

31 مارچ

میدونی امروز چی شد؟ داشتم با سایمون حرف میزدم، خوب؟ سایمون داشت میگفت که گروهایی مثل Back Street Boy و N’Sync بیشتر تلاش میکنن که بازار فروش نوجوون های گی رو بدست بیارن. منم گفتم " آره، فکر کنم درست میگی"، اونم جواب داد که به نظرش این کار هیچ ایرادی هم نداره و اگه او هم گی می بود احتمالا میزد تو کارشون. با اینکه این حرفشو همراه با خنده زد ولی میتونه خودش یه نشانه ای باشه،نه؟یه جورایی مثل این که داشته باشه با ایما اشاره یه چیزی رو بهم برسونه؟ اگه اونم گی باشه چی؟ چطور میشه؟ منظورم اینه که سایمون بچه خوشگلیه و منم که همیشه یه جورایی بهش علاقه مند بودم.فکرشو بکن؟ من و سایمون، داریم رو زمین غلت مزنیم و همدیگرو میبوسیم. نمیدونم عینکشو این مواقع برمیداره یا نه. وای!!! لباشم خیلی خیلی قشنگه، یه روز وقتی داشت حرف میزد همه حواسم پیش حرکت لباش بود، در حین ادای کلمات اون لبای صورتی، خیلی خوشمزه به نظر میومدند. باید سر و ته این موضوع رو در بیارم، من و اون خیلی به هم میخوریم، این طور فکر نمیکنی؟

******

ولی وقتی فکرشو میکنم، یکم گیج میشم. آیا من از سایمون خوشم میاد چون برام خیلی خاص و استثناییه؟ یا که چون فقط خوشگله دوسش دارم؟ شایدم تنها دلیلش اینه که فعلا اون تنها پسری تو کل مدرسمونه که ممکنه گی باشه. در دسترس ترین گزینه فعلی اونه، میدونی چی میگم؟ مثل این میمونه که یکی رو وسط بیابون گشنه ول کنی، بعد یه هفته حتی یه هات داگ معمولی هم به چشمش،بهترین استیک دنیا به نظر میاد ولی خب اگه همون موقع هم پشت ساندویچ یه بشقاب استیک گذاشته باشن ، مسلما میره سراغ استیکه. هممم! خوب، نه تنها حرفام هیچ مفهومی نمیده، بلکه دارم سایمون رو با یه هات داگ مقایسه میکنم. میدونی، نیمخوام تو هر کاری گند بزنم، فعلا بد نیست، یکم دندون رو جگر بذارم ! «ولی اخه واقعا سایمون خوشگله»، تازه امروز یه شلوار خاکی رنگ باحالی پوشیده بود که حسابی ک.ن خوش فرمشو مشخص کرده بود. هه هه هه..دوست دارم سرمو بذارم روی اون دو تا بالش خوش فرم و فقط بخوابم! حالا بعدا یکم دیگه پاهاش حرف میزنم تا ببینم چی میتونم پیدا کنم!

******

امروز یه سری هم به کتابخونه زدم، ولی هر چی گشتم خبری از براندون نشد که نشد.حالم حسابی گرفته شد. شاید یکمی خودخواهانه باشه ولی من هر وقت که یکم اعصابم خورده میرم کتابخونه و انتظار دارم حتمی براندون هم اونجا باشه تا با دیدنش یکم حالم بهتر شه. دوست دارم غرق مطالعه باشه تا بتونم هر چه قدر دلم میخواد نگاش کنم! همیشه حواسش به کار خودش و درس خوندنشه، فکر نکنم هیچ عقیده ای درباره اینکه چه پسر نازیه داشته باشه! آره درسته، گفتم "ناز"!

خوشتیپ؟ به هیچ وجه! خوشتیپ لغتیه که فقط مادرا وقتی قبل از رفتن به کلیسا، کت و شلوار تن پسراشون میکنن به کار میبرن!..." زیبا" هم یکمی آدم رو یاد این ملکه زیبایی ها و دخترای سوپر مدل و از خود راضی میندازه! یکمی شاید واژه دست نیافتی و دوراز دسترس رو به آدم القا کنه و براندون اونقدرا هم دور از دسترس نیست. "سکسی" هم نمیتونه به حساب بیاد. اینجور آدما رویاهای سکسی و تصورات موقع زدن بقیه به حساب میان! با دیدن همچین کسی حتی از فاصله دور ،اشک تو چشات جمع میشه؛ آرزو داری بتونی برای یه لحظه هم شده تو بغلت بگیریش، مال خودت کنیش، باهاش یکی شی، در مورد این افراد فکرمون هم اکثرا حول محور سکس میچرخه! هممم "خوشگل هم نیست" ، کسی خوشگل ه که حداقل یکی دو تا مشخصه عالی و قشنگ داشته باشه که باعث شه بقیه اجزای ظاهریش هم خوب به نظر بیان! مثل لبخند دلفریب، یا چشمهای افسونگر، بینی کوچولوی سر بالا، لبای پف کرده و قرمز، خلاصه یه مشخصه ای که با نگاه اول چشمتو بگیره، شیفته و از خود بی خودت کنه! ولی وقتی میگی یه چیزی نازه، منظور زیبایی ذاتی و دست نخورده ای هست که فقط تو میتونی بفهمیش و مطمئینی که بقیه از درکش عاجزند. چیزی که با تمام وجود حسش کنی ولی نتونی به خوبی توصیفش کنی! میدونم یکم شاید درست نباشه یه مرد رو ناز خطاب کنی ولی خوب جداً اون "نازه". اون مثل یه گل رز کمیابه، مثل بارون وسط چله تابستون، مثل رنگین کمانی که داره خودشو پایین و پایین تر میکشه تا بتونه بدن چشمه رو قلقلک بده. وقتی اینقدر به زیباییهات و مردمی که بعد از یک بار دیدنت کاملا مجذوبت میشن بی توجه باشی. براندون یه همچین آدمیه...حالا که فکر میکنم میبینم که امروز دلم خیلی هواشو کرده بود...حیف.

الان باید برم با سام یه سر تپه! بعدا دوباره با هم حرف میزنیم! خیلی خوشحالم که اینکارو شروع کردم. این دفتر حسابی بهم کمک میکنه تا بتونم خودمو خالی کنم! اگه نداشتمش چی کار میخواستم بکنم خدا میدونه! خوب دیگه، من برم، فعلا.

******

2 آوریل

دیشب یه خواب خیلی عجیب دیدم! مثل همیشه، درباره جیمی کراس بود ! فکر کنم دیگه از این به بعد میتونم بطور رسمی اعلام کنم که علاقم بهش داره به حد جنون میرسه. خلاصه، من و جیمی تو مرکز خرید محل بودیم، داشتیم باهم قدم میزدیم، ویترین مغازه ها رو نگاه میکردیم و خوش میگذروندیم. مشکل اصلی هم اینجاست، با وجود اینکه هیچ نکته سکسی ای تو خوابم نبود،ولی وقتی بیدار شدم یه احساس عجیب قشنگی سراسر وجودمو در بر گرفته بود. من مطمئنم که جیمی کراس استریت ه و اگه هم فرضا گی میبود هم حتمی یک پسر خوشگل تر و بهتر از من رو برای خودش دست و پا میکرد ولی با تمام این اوصاف نمیتونم عاشقش نباشم. این حالمو بهم میزنه!، به خدا حالمو بهم میزنه!!! اگه هیچ وقت نتونه منو دوست داشته باشه چی؟ اگه فقط و فقط قابلیت دوست داشتن یه دخترو داشته باشه چی! یا حتی به فرض محال به من این شانسو بده که دوستش باشم و بعد از یه مدت که دلشو زدم ولم کنه بره!!! اَََاََاَاَه!!! کاش میتونستم یکمی احساساتمو نسبت بهش کنترل کنم، ولی هر کار میکنم نمیشه! دیگه واقعا دهنم داره سرویس میشه! این وسط تنها کسی که به فاک میره منم، این منم که با تمام وجود عاشقشم، اگه هیچ وقت نتونه احساس متقابلی نسبت بهم داشته باشه من چه خاکی تو سرم بکنم آخه!آیا قدرت اینکه شعله این عشقو تو دلم خاموش کنم رو میتونم داشته باشم؟ اصلا همچین کاری امکان پذیر هست؟ اگه دیگه تا آخر عمرمم نتونم کسی رو این اندازه دوست داشته باشم چی ؟یا تا وقتی بمیرم فقط دنبال یکی باشم که نیمی از زیبایی های اونو داشته باشه؟ به خدا دروغ نمیگم، چه گریه ها که نکردم سر این قضیه! شاید اون تنها شانس من برای خوشبختی باشه و این آرزو هم که تحقق اش بعید به نظر میاد....هه ه ه ....این احساس حالمو بهم میزنه.

******

آیا وقعا عشق من بیشتر به جنون شباهت پیدا کرده؟ اصلا کسی میتونه بفهمه عشق واقعی چه شکلیه؟ آیا تو این جور عشق ها اصلا زمان معنی ای داره؟! یک هفته،یک ماه، یک سال! ده سال! یا اصلا اینکه به معشوقت رسیده باشی یا نه تو میزان عشقت موثره؟ قلب من که حرف حساب حالیش نمیشه! نمیتونه بفهمه چه قدر میتونه دوست داشتن یک طرفه کسی براش خطرناک باشه. نمیتونه درک کنه در صورت رد عشقش چه عواقب دردناکی درانتظارشه. درست مثل کسی که خیلی گشنگی کشیده باشه، معده این آدم دیگه منطق و حرف حساب حالش نمیشه، با دلیل و برهان هم نمیشه پرش کرد! فقط گشنگی رو میفهمه و در نهایت طرف رو وادار میکنه تا به هر دری بزنه و احتیاجشو برآورده کنه ،حالا هر عواقبی که میخواد داشته باشه! وقتی عاشق باشی هم همچین احساسی رو داری. اینکه به چیزی به این زیبایی و بی عیبی جلوی روت باشه ولی نتونی بهش برسی. این قدر محال که تلاش برای بدست اوردنشم میتونه مضحک باشه. مثل اینکه بخوای ماه رو با دستات بگیری! امیدوارم بتونم یا اونو قانع کنم که به عشق من پاسخ بده یا اینکه درمانی برای این ویروس کشنده که عشق اون تو وجودم انداخته پیدا کنم.

******

بهت گفته بودم که تا حالا هیچ فکری که سکس نقشی توش نداشته باشه راجع به جیمی نکرده بودم ؟ اونقدر میخوامش که وقتی از کنارش رد میشم میتونم طعمشو بچشم. نفس کشیدن برام غیرممکن میشه، میتونم نیروی کششی که ازش ساطع میشه روی تو تمام وجودم حس کنم، نیرویی که وادرم میکنه به طرف کشیده شم و لمسش کنم. ولی یه بخشی از وجودم خودشو مستحق اینکار نمیدونه و هنوز خیلی میترسه. شاید فکر کنی که چشم انتظار موقعیتی ام تا بهش بگم عاشقشم ولی قضیه به این سادگی ها هم نیست، اگه راستشو بخوای من همین الانشم از عاشق بودن لذت میبرم، از شور و شهوتی که فقط با دیدن یه لبخند وجودمو پر میکنه سیراب میشم. خودم میتونم بفهمم که این احساس حقیقی نیست و همه اینا زاییده فکر و خیالمه ولی با تمام این وجود همین که به خودم این امید رو میدم که شاید اونم گی باشه و شاید اونم احساس متقابلی داشته باشه برام لذت بخشه. عشق چیز مقدسیه و منم در نهایت دنبال چنین چیزیم ولی نمیتونم لذتی که بیخبری از احساس اون بهم میده رو انکار کنم! گور پدر کسایی که همیشه فقط و فقط دنبال جوابن " یا الان کارو تومو کن و یا احمق باشو دست رو دست بذار". کسایی که این حرفو میزنن از خوشی و لذتی نابی که این عشق، همراه با شک و تردید ها، لبخندهای شرمگین و نگاه های مخفیانه مخصوص خودش میتونه ایجاد کنه بی خبرن. برای من که شور غیر قابل توصیفی داره و احساس خاصشو دوست دارم! من هیچ عجله ای ندارم، بذار برن با سی چهل نفر بخوابن و امیدوار باشن که شخص مورد نظر رو بینشون پیدا کنن. من ترجیح میدم صبر کنم تا کسی که واقعا دوست دارم رو پیدا کنم. کسی که ارزش این صبرو داشته باشه. حتی اگه مجبورباشم تا مدت ها تو این حدس و گمان ها بمونم. من این احساس رو دوست دارم.

خوب، دوست داشتم این دفترچه غیر از وصف جیمی بتونه حرف دیگه ای هم واسه گفتن داشته باشه ولی ظاهرا که نداره. امروز نوشته هامو پرانرژی شروع کردم ولی به مرور زمان تبدیل شد به یه نوشته پر از غم و دلگیر! پس فعلا تا هنوز حالم خیلی خراب نشده بهتره که تمومش کنم.

******

3 آوریل

امروز تو مدرسه یکی از اون روزای عجیب غریب بود، از اون روزا که از همون اولش معلومه که یه جای کار میلنگه! مثله اینکه یکی روی تابلو مدرسه زده باشه که از عمه بیلی یه فیلم پرنوی حسابی درست کنید! من که امروز دقیقا همچین حسی داشتم. بعضی روزا محبوب ترین، مشهورترین و دوست داشتنی ترین پسر تو کل مدرسه ای ولی درست روز یعدش میبینی که سر و کارت همش به آدمایی میفته که حاضر نیستن حتی یه کلمه هم باهات حرف بزنن. یه جوری بهت نگاه میکنن که انگار در یک آن براشون غربیه شدی. هیچ کدوم ار جوک ها و شوخی هات دیگه بامزه نیستن. علیرغم تمام تلاشت برای حفظ روحیه و خراب نشدن روزت، سردی و گوشت تلخی بقیه در نهایت پشتتو میشکنه و با مخ میکوبدت زمین. با این توضیحات فکر میکنی امروز روز گندی برام بود یا نه؟ از گند هم بالاتر. حتی سام بهترین دوست من تو دنیا هم نسبت به من توجهی خاصی نمیکرد. لعنت به من اگه یه بار دیگه فقط برای خندوندن و سرگرم کردنشوت دلقک بازی کنم، یا شخصیت خودم رو زیر پام له کنم، تلاش کنم که سر حرف رو باهاشون باز کنم و وادارشون کنم که باهام حرف بزنن. اگه حس و حالشو ندارن خوب گور پدرشون.درسته؟ ها؟

هممم خوب، این شخصیتیه که من دوست دارم داشته باشم، آدمی که بدون توجه به اطرافش فقط راه خودشو میره و به فکر منافع خودشه. ولی من نمیتونم حتی ادای این مدل آدما رو که بقیه رو رسما تخمشون حساب میکنن در بیارم.

******

من تلاش خودمو میکنم، به خدا میکنم، ولی نمیتونم. نمیتونم تحمل کنم که یکی از دستم ناراحت باشه.یه جورایی باعث میشه که خودمو پایین تر از مرز انسانیت ببینم. فکر اینکه حتی برای یه لحظه حرفی بزنم یا کاری بکنم که باعث آزار کسی بشه خارج از ظرفیت تحملمه. این میتونه ساده ترین کارا مثل پریدن وسط حرف دوستام و یا لگد کردن تصادفی پاهاشون تو راهرو مدرسه باشه. با این که اگه خوب فکر کنی کار خاصی هم نکردم ولی این که احساس کنم بچه ها دارن پشت سرم بد میگن دهنمو سرویس میکنه. نمیدونم چرا اینقدر به این چیزا اهمیت میدم ولی در عین حال هم همیشه آرزو کردم که ای کاش بقیه هم یکمی این چیزا براشون مهم بود. همیشه برام رفتار این جور دیوسا جالب بوده. کسایی که به راحتی به همه بی احترامی میکنن و باهاشون درگیرمیشن، کسایی که به همسراشون خیانت میکنن و با زن بقیه میخوابن، شغل کسی رو از چنگش در میارن و یا این قدر از خود راضی هستند که هیچ کسی رو قبول ندارن و کوچکترین اهمیتی برای اطرافیانشون قائل نمیشن و در آخرم، ککشونم نمیگزه.

منظورم اینه که اصلا چطور میشه به درد و رنجی که کارات برای بقیه ممکنه به وجود بیاره فکر نکرد و بی تفاوت بود؟ نمیدونم؛ شاید اونا میدونن که کاراشون درست نیست ولی با خودشون میگن که "زندگی یعنی چیزایی که من میخوام و بقیه میتونن برن درشونو بذارن". میدونم خیلی زشت و زنندست ولی بعضی اوقات آرزو داشتم منم میتونستم یکی از این آدما باشم، فکرشو بکن؟ هیچ وقت احساس بدی نسبت به کارات و عواقبشون نداشته باشی. دوست دارم یکی از اون از خود راضی ها و از دماغ فیل افتاده ها بشم، وجدانو بذارم زیر پامو چند بارم بپرم روش و عشق دنیا رو بکنم. به خدا اگه میتونستم یه جوری این دکمه خاموش کردن احساس عذاب وجدان پیدا کنم تا حالا صد بار خاموشش کرده بودم.

******

امروز سر وقت ناهار سایمون رو دیدم. میخوای یه چیزی بدونی؟ از روزی که شََکَم نسبت به گی بودنش به وجود اومده، قیافشم به نظرم بهتر و بهتر شده. دیگه همش به اون نگاه میکنم و گاهیم با فکرش میزنم. خیلی خوشگله. چیزی که نگرانم میکنه اینه که ذهنم دیگه مثل سابق برای نزدیک شدن به سایمون فقط به فکر و خیالبافی بسنده نکرده و با روش استراتژیکی با این موضوع برخورد میکنه. تازگی همش پی یه راهی ام تا بتونم یه جوری سر بحثو بکشونم به موضوع های سکسی و وقتی حسابی حشری و گیجش کردم مخشو بزنم تا باهم یکمی حرکات و فعالیت های تجربی بکنیم. حدود دو جین بهانه برای خودم ساختم تا بتونم یه روز بعد از مدرسه وقتی مامانم هنوز سر کاره بکشونمش خونمون. یه چیزی و هر چیزی که باعث شه یکم باهاش خلوت کنم. هنوز مطمئن نیستم که چجوری قراره لباساشو در بیارم و وادارش کنم که بغلم کنه و ببوستم. ذهنم همیشه از لحظه ای که سایمون قبول میکنه که بیاد خونمون میپره به صحنه ای که میگه : " اوه عزیزم، عاشقتم، اون زبون سکسیت داره دهنمو میگاد، اه،اه" ولی به دلایلی که خودمم نمیدونم یه جواریی مطمئنم که اگه بتونم بکشمش تو خونمون پیدا کردن راهی برای پایین کشیدن شلوارش نباید کار سختی برام باشه. حسابی واسه خودم الکی ذوق میکنم ، جانم جان، من دوست پسر دار میشم، هر روز خدا سکس میکنم، چه حالی بده!

اغلب اوقات میشینم فکر میکنم که سکس چه حسی میتونه داشته باشه، فعلا نظری نمیتونم بدم ولی خوب میتونم نصف وقتمو بهش فکر کنم که!!!هه هه.... من که تصور میکنم خیلی خدا باشه، مست کننده، وقتی جسم و روح با هم یکی میشن. احساس غیر قابل توصیف رضایت تمام و کمال روحی و نهایت ارضاء جسمی. بیداری کامل بدن و فکر، موقعی که هیچ سوالی برات بدون جواب نمیمونه. وای !!! دیگه نمیتونم صبر کنم، باید بکنمش...هاها...میدونم یه کم زیادی دارم تند میرم ولی کاریش نمیتونم بکنم، میخوامش؛ سایمون باید خیلی خوشمزه باشه!!! وای اون باسنش...چنان تمام جاهاشو بخورم که ندونه چه جوری آه و ناله کنه و بهم بگه که من بهترین عشق زندگیشم. براش همه کاری میکنم. اوه اوه، فکر کنم کم کم دوباره وقت زدن شد! تعادل دفترم رو شکمم داره بهم میخوره! باید این هفته شانس خودمو امتحان کنم. باید باهاش حرف بزنم و ببینم که مایل هست یا نه! ولی میدونم که هست! هاها! ایول، بالاخره سکس ! خیلی هیجان انگیزه....

******

4 آوریل

میدونی امروز چی شد؟ براندون در حدود ده دقیقه کامل باهام صحبت کرد!!! خیلی باحال بود. میدونم که نباید خیلی هم سر این قضیه کولی بازی در بیارم ولی شخصیتی که زیر تصویر بیرونی براندون پیدا کردم برام خیلی جالب بود. میدونی، اون معمولا خجالتی و کم حرفه، ولی وقتی که سوال بجا و مناسبی بپرسی، یهو آدم دیگه ای میشه و همه چی تغییر میکنه. هیچ وقت فکر نمیکردم که اینقدر آدم عمیق و پری باشه! معمولا من فقط میپرسم که "چطوری" و اون میگه "خوب، مرسی" یا دیگه خیلی تلاش میکنم میپرسم که چه خبرا؟ و اون در نهایت جواب بده "همه چی خوبه مرسی" . هیچ وقت انتظار نداره کسی این سوالا رو واقعا برای جویا شدن از حال اون بپرسه. همیشه فقط تلاش میکردم که یه جوری خودمو جذاب نشون بدم و اونو وادار کنم به سمت من بیاد ولی این بار سعی کردم تا بیخیال خودم بشم و فقط از اون بدونم. براندون هم بعد از چند دقیقه که احساس کرد من واقعا علاقمندم درباره زندگیش بیشتر بدونم، یخش باز شد و شروع به تعریف کردن از خودش و کاراش کرد، من هیچ وقت فکر نمیکردم که اون شعر بگه، یا تو مدرسه قبلیش تو تیم ورزشی مدرسه عضو بوده باشه، بتونه نقاشی کنه یا طرفدار پر و پا قرص فیلم های ترسناک باشه! تا چند ساعت قبل اون فقط یه پسر ناز و خوشگل بود که جلوی من تو کتابخونه میشست و درس میخوند، هنوزم همونقدر خوشگلو نازه ولی حالا میدونم پشت این لبخند قشنگ یه پسریه مثل خودم با آرزوها، افکار و مشکلات منحصر به فرد خودش.

******

امروز سعی کردم که سایمون رو دعوت کنم خونمون! خوب!، از اونجایی که الان بجای زدن یه ساک فضایی براش، دارم دفترچه خاطرات مینویسم میشه حدس زد که اون دعوتمو رد کرده باشه. رد کردنش ولی برخورنده نبود! امروز بعد مدرسه باید تو مدرسه میموند و کارای عقب مونده انجمن علوم مدرسه رو انجام میداد. ولی میشه گفت که از دعوت من حتی خوشحال هم شد. اینم میتونه یه نشانه دیگه باشه،نه؟ هنوزم کامل نمیدونم وقتی بیاد اینجا چی کار باید بکنم!!!برنامم اینه که اول خونه رو کامل بهش نشون بدم و آخرین قسمت گشت و گذار به اتاق خوابم ختم شه. بعد اون در اتاق رو پشت سرش میبنده. من بر میگردم طرفش . اون به آرومی میاد سمت من و منو تو بغلش میگیره و شروع میکنه به بوسیدن من. اولش من تظاهر میکنم که مایل به اینکار نیستم ولی اون به کارش ادامه میده و من در حالی که هنوز خجالت میکشم خودمو تسلیم خواسته هاش میکنم. بعد اون منو می خوابونه رو تخت و میگه " خیلی وقت بود که منتظر همچین لحظه ای بودم، دوست دارم بیلی، عاشقتم، همیشه دوست داشتم و خواهم داشت" بعدش شروع میکنیم به 69 کردن تا جایی که دیگه رسما رُسمون کشیده شه. آه...اره، این دقیقا همونطوریه که قراره اتفاق بیفته! این بهترین سکسیه که تا حالا داشته. آره، باید شانسمو دوباره امتحان کنم، شاید همین آخر هفته، ولی باید یه فکری هم برای کنترل هرمون ها و احساسات تندم بکنم. امروز که داشتم وسط کلاس ازش فقط دعوت میکردم که بیاد خونمون حسابی راست کرده بودم. یه جورایی مثل اینکه داشتم لذت جنسی بوسیدن لبهای قشنگش و لمس باسن خوشگلشو همونجا وسط کلاس حس میکردم. من همونیم که اون میخواد. بعد این دیگه هیچ کس دیگه ای براش جذاب نخواهد بود. فقط من..فقط من.

******

من باید برم، من و سام قراره بریم با هم بستی و یخ در بهشت بخوریم و بعدش شاید یه سر هم رفتیم تپه! خوب فعلا خدافظ ای دفترچه یادداشت عزیز من. مواظب خودت باش. امیدوارم صفحه های بعدیت پر شور و حال تر باشن.

******

5 آوریل

من و سام دیروز با هم دعوامون شد! حتی یادم نمیاد که سر چی شروع شد ولی مهم اینه که شد و ما هم تا آخر شب دیگه با هم حرف نزدیم. در حقیقت در حالت عصبانیت و قهر از هم جدا شدیم و تا شب هم بهم زنگ نزدیم. ولی نکته جالب اینجاست که این مسائل اصلا بین ما اهمیت نداره. عجیبه، نه؟ بذار توضیح بدم.

من و سام خیلی وقته که باهم دوستیم. میشه گفت که درست شدیم مثل این دوقلوهای سیامی. بعضی اوقات اینقدر دیگه میرم پیشش و دوست دارم باهاش باشم که میترسم از دیدن من حالت تهوع بهش دست بده. ولی درست لحظه ای که سر این قضیه یکم حساس میشم، اون کاری میکنه که نشون میده نه تنها از بودن با من ناراحت نیست بلکه از با من بودن و هر اون چیزی که من به عنوان یه دوست میتونم بهش بدم استقبال میکنه. حتی مواقعی هم که سر یه قضیه مسخره و بی اهمیت با هم دعوامون میشه و تو سرو کله هم میزنیم، فرداش دوباره مثل این می مونه که هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده و همون دو تا دوست صمیمی سابقیم. یکم عجیبه، قابلیت بخشش و فراموشیمون تو این موارد در حدی هست که من خودم تا حالا تو اطرافیانم ندیدم. فکرشو بکن، اگه این عادت و رفتار تو قلب و روح بقیه اشخاص هم خونه کنه، چه دنیای قشنگی میشه و از چه جنگ و دعواهایی جلوگیری میشه. دیروز دعوامون شده و امروز سر ناهار انگار نه انگار که ما دو تا بودیم که داشتیم دیروز سر هم داد میکشیدیم. همونطور که گفتم، یکم عجیبه.

******

امروز میشه گفت که سایمون رو اصلا ندیدم. نسبت به یکی از دارو هایی که استفاده میکرده بدنش حساسیت نشون داد و مجبور شد که مدرسه رو ترک کنه. خطر جدی ای براش نداشت ولی در حدی بود که وادارش کنه زودتر بره خونه. من دارم تلاش خودمو میکنم تا بکشونمش خونمون ولی همیشه سرش به خاطر یه موضوعی شلوغه. این طور که مشخصه من هنوز نسبت به کل این قضیه که "اون گی هست یا نه" تو تاریکی محضم. واقعا دلم میخواد که بدونم. شایدم با اون خوابیدن چیزیه که دلم میخواد. همه چی ممکنه. تازگی ها در حین صحبت باهاش احساس میکنم که صورتم سرخ میشه و یکم خجالت میکشم. یه جورایی مثل اینکه تازگی دارم به یه چشم دیگه ای بهش نگاه میکنم و همین موضوع اونو برام یکم ترسناک و عجیب کرده. مثل اینکه خود به خود دارم جلوش حالت دفاعی میگیرم تا اگه یه وقت بهش واقعا دل بستم و اونم دلمو شکست خیلی ضربه نخورم. کاش بشه یکم باهاش درست حسابی حرف بزنم. میشه گفت اون همونیه که میخوام، اگه که جور شه.

چی بگم دیگه...تکالیف مدرسه انتظارمو میکشن...باید برم ...تا بعد.

******

6 آوریل

امروز اتفاق قابل توجهی تو مدرسه نیفتاد ولی از صبح یه جریان فکری عجیبی ذهنمو زیر و رو میکرد. در آخر تصمیم گرفتم هر چی به ذهنم میاد رو تو این دفتر که یه جورایی نقش روانپزشک خاموش منو بازی میکنه، پیاده کنم. ذهنم همش حول افرادی که از ابتدا راجع بهشون تو این دفتر نوشتم میچرخه، براندون، سام، سیلیا، جیم، سایمون، ملیسا و صد البته جیمی کراس. چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که، تمام این نوشته ها از دید و نظر من نوشته شدند. منظورم اینه که این تنها دیدگاهی هست که من میتونم داشته باشم، یعنی نقطه نظر خودم، ولی دوست داشتم میتونستم از نظریات و افکار اونا همونطوری که خودشون میبینن و لمس می کنن باخبر بشم. مثلا اگه سایمون واقعا گی باشه، مثل من موقع دیدن جیمی کراس تو راهرو بی اختیار وایمیسه و آه میکشه؟ یا مثلا ملیسا "خانم همیشه 20 کلاس" هم براندون رو برای این همه زیبایی و نازی ستایش میکنه؟ آیا سام منو به همون شدت و اندازه ای که دوسش دارم، دوست داره؟ یا که دوستیمون اونقدرا هم که خیال میکنم دوطرفه و متعادل نیست! خیلی جالبه که بدونی همه این آدما راجبه تو چه فکری میکنن! آیا فکر میکنن که من یه آدم معمولیم و زندگی نسبتا نرمال و خوبی دارم؟ به نظرشون خوشگلم؟ آیا میتونن فکرمو یکم بخونن؟ راجع به گی بودن من اصلا شک دارن یا نه؟. این فکرا هر وقت که احساس نا امنی میکنم میاد تو ذهنم. وقتی از دیدگاه خارجی بهشون نگاه میکنم میفهمم که تقریبا چیز خاصی از هیچکدومشون نمیدونم. حتی کوچکترین اطلاعی از نوع زندگیشون ندارم. همینم باعث میشه که به این نتیجه برسم که اونا هم نیمتونن خیلی درباره من بدونن. ولی سوال اصلی اینجاست که بر اساس همین اطلاعات کم و تمام چیزایی که از من نمیدونن، وقتی حرف من پیش میاد، درباره به من چه فکری میکنن و چه نظری دارن!!!

******

به جیمی که نگاه میکنم، یه آدم کامل رو میبینم. به زیبایی میخوابه، به زیبایی پا میشه، به زیبایی دوش میگیره، ، به زیبایی غذا میخوره، به زیبایی تو حیاط و راهرو مدرسه راه میره. تصورم اینه که خودشم میدونه چه قدر کامل و بی عیبه، میدونه که برق چشاش میتونه هر کسی رو به زانو دربیاره و از این سلاحش هم وقت احتیاج استفاده می کنه. ولی سوال اینجاست که آیا من جیمی کراس واقعی رو توصیف کردم . یا اینا فقط برداشت و نظرات منه؟ نمیتونم بفهمم، برای بقیشونم همینطور.

******

موضوع نسبتا مرتبط دیگه اینه که، دیگه دارم کاسه صبرم لبریز میشه، این همه مدت گذشته و هنوز نتونستم بفهمم که کدوم یک از دخترای مدرسه از من خوشش میاد. دیگه حوصله حدس و گمان زدن رو هم ندارم. باید بدونم دیگه لعنتی. اینکه یکی اکثر وقتشو به من فکر کنه و من حتی ندونم که کی هست حسابی رو اعصابمه. هر کی هست احتمالا هر روز به من فکر میکنه و با من صحبت میکنه و من هیچ چیزی ازش نمی دونم. باید به سام بگم که یکم بیشتر تلاش کنه و ببینه شایعه جدیدی تو مدرسه در این باره پیچیده یا نه. امیدوارم اقلا اون بتونه یه کاری بکنه.

باید برم، مامان از سر کار اومد.فعلا خدافظ.

******

7 آوریل

اخبار جدید از قضیه سایمون!!! امروز تو صف نهار یه جوری خودمو چپوندم کنارش و بعد از یه مدت شروع کردیم به گپ زدن. وقتی که از استاد ریاضیاتشون- خانم برانسکی، صحبت میکرد همه حواسم به این بود که حتمی نظرمو راجع به اون زنیکه جنده بهش بگم. درست لحظه ای که جمله ام درباره اینکه "اون زن یه خوک چاقه که تا گردن تو گه فرو رفته" تموم شد متوجه سایمون شدم که از شدت خنده داشت از چشاش اشک میومد. هه هه...این خیلی خوبه که با هم اینجوری راحت شدیم. تازه از این بهتر هم شد. بعد از این که از این ور و اونور حرف زدیم و خندیدم ، ازش دوباره دعوت کردم که بیاد خونمون و اون قبول کرد!!! باورت میشه!!!؟ گفت میاد! این دقیقا یه قدم بزرگ تو نقشه منه! اوه پسر، باید لبخد قشنگشو موقعی که قبول میکرد رو صورتش میدیدی! تا حالا به این قشنگی نخندیده بود. کل روزو به همین موضوع فکر میکردم. به آهنگ صداش وقتیکه گفت "باشه"، دقیقا چه لحنی داشت نمیدونم، سکسی بود؟ شهوانی بود؟ داشت لاس میزد باهام؟ یه لحن گی خجولانه؟ همم چه میدونم بابا!!! تا حالا یه آدم خجول گی با لحن سکسی و شهوانی باهام لاس نزده که این چیزا رو بفهمم که!!!

واااااااااییییییی، باید اتاقمو مرتب کنم! باید برم یه دوش بگیرم...هممم نه،باید دو تا بگیرم! اینطوری بیشتر تمیز میشم و بوی بهتری هم میدم! دو تا دوش امشب یکی هم فردا صبح! باید یادم باشه که یه لباس خیلی شیک بپوشم! یه چیزی که دوست داشته باشه! باید یادم بیاد که از کدوم یکی از لباسام بیشتر خوشش میومد. روزایی که بیشتر باهام حرف میزد چی میپوشیدم؟!!! هممم!!! شاید همین لباسی که امروز پوشیده بودم بهتر باشه! اقلا امتحانشو پس داده. صبر کن، این لبلاس نه! دو روز پشت سر هم که یه لباسو نمیپوشن! حتمی فکر میکنه من آدم کثیف و نامرتبیم. حالا بعدا درست باید بگردم، یه لباس باحال پیدا کنم.

******

ای خدا!!! فکر نکنم تا حالا درباره اینکه سکس دقیقا چجوری باید انجام شه فکر کرده باشم! مممممم...منظورم اینه که فکر که کردم، اتفاقا خیییییییلی هم کردم هاها، ولی تا حالا مثلا درباره اینکه با دستام باید چیکار کنم فکری نکردم...یا با زبونم! یا چیزای دیگه!!! من که تا حالا کسی رو نبوسیدم. کلی دربارش خوندم ولی کسی که نمیاد توضیح بده چجوری فرضا همدیگرو میبوسن که! فقط میگن " ما همو بوسیدیم و خیلی خوب بود". این هیچ کمکی به من نمیکنه. کِی از زبونم استفاده کنم؟ کِی چشامو ببندم؟ همم خوب، آره میدونم که باید سرمو یکم به یه طرف خم کنم تا بینی هامون بهم نخوره، ولی فقط تا همین حد میدونم...ای خدا ! حالا سرمو باید به سمت چپ کج کنم یا راست؟ شاید بهتره تا وایسم بیینم اول اون کدوم طرفی میره و من زود بر عکسشو بکنم. اگه اون هم منتظر بمونه که من اول چی کار میکنم چی ؟ بهتره که با شور و هیجان و پر سر و صدا باشه یا آروم و معصومانه؟ هممم...

******

میدونی چیه؟ اگه من این همه مشکل فقط سر فرنچ کیس کردن با یه پسر داشته باشم دیگه وای به حال موقعی که لباسامونو در بیاریم! حتی نمیدونم لختش چه شکلیه! خداجون، مطمئنم که خیلی توپه!...هممم...قشنگ و خوشمزه، و بزرررررررررررررگ، هه هه...صبر کن ، اگه یه وقت از من بزرگتر بود چی؟ این میتونه مشکل به وجود بیاره؟ ورزشی چیزی نداره قبلش انجام بدم؟ دوست ندارم یه نگاه بهش بندازه و پوزخند بزنه! من تا حالا نشده که درست بفهمم نسبت به بقیه همسن و سالام وضعیتم چه جوریاست. هنوز شانسشو نداشتم که درست یکی رو بیینم و مقایسه کنم. اگه چیزی که تو این داستان های سکسی آنلاین میخونم درست باشه یه پسر همسن و سال من باید حداقل 22 سانتیمتر باشه! حداااااااقل 22 سانترررررررررر!!!!!! من که فکر کنم یه ده، نه سانتری کم میارم! باید صبر کنم تا حسابی راست کنم، بعد شلوارمو دربیارم! اینطوری اقلا یکم بزرگتر به نظر میاد! اگه اول من سریع برم تو کارش و یه حال حسابی بهش بدم فکر نکنم دیگه براش این چیزا خیلی هم مهم باشه! این باید فکر خوبی باشه!

******

باورم نمیشه که دارم اینکارو میکنم! باید امشب یه چند باری دندونامو بشورم و فردا صبحم همینطور تا نفسم حسابی خوشبو باشه! از دندانپزشکم هم یه نمونه تبلیغاتی شستشو دهنده دهان گرفتم که با خودم میبرم مدرسه و موقع خونه اومدن استفاده میکنم! آدامس هم باید داشته باشم، مینت و اسپری دهان هم بد نیست همراهم باشه!

وای خیلی خدا میشه!!!

******

باید برم و خودمو برای فردا آماده کنم! پس بهتره که دیگه نوشتنو تموم کنم. ایشالا که آخرین نوشته من در دوران باکره گی لعنتیم باشه. حتی امشب سعی میکنم که نزنم، میخوام همه انرژیمو نگه دارم واسه سایمون. فردا با خبر های جدید میام پیشت.

*******

8 آوریل

خُب، سایمون اومد خونمون! یه مدت موند، یکم با کامپیتر بازی کرد...و بعدش... رفت!! آه ه ه ه ه ....رفت!!! سر در نمیارم. کجای کارم اشتباه بود؟ شاید زیاد از حد دوش گرفتم، کی میدونه؟! باید میفهمیدم که این لباس مسخره مناسب نیست، آخه آبی هم شد رنگ. باید قرمز میپوشیدم. احمق!!!. قرمز رنگ عشقه، همه هم میدونن. قرمز چشمای قهوه ایمو بیشتر نشون میداد و با موهای تیره ام هم ترکیب قشنگی ایجاد میکرد. اگه یکم بیشتر گی بودم اینا رو میدونستم. باورم نمیشه که گند زدم.

******

بذار از اول ببینم چی شد. از مدرسه همراه من میاد خونه، خوب؟ لحظه که داریم نزدیک در پشتی میشیم من بی اختیار مثل بید دارم میلرزم. حسابی دستپاچه و هول شدم و مطمئنم که اون متوجه رفتار عجیبم شد. به خاطر همین هم نخواست هیچ کاری بکنه. قیافش خیلی قشنگ و بامزه شده بود. وقتی داشتیم بازی میکردیم هی سعی کردم خودمو بهش نزدیک تر کنم ولی حتی موقعی که پاهام رسما داشت پاهاشو لمس میکرد هم کوچکترین تغییری تو رفتارش نداد. واقعا دوست داشتم که یهو خم شم طرفش و بی هوا ببوسمش. میدونی، خیلی بهم نزدیک بود و بدنش هم بوی خیلی خوبی میداد، چهار دنگ حواسشم تو بازی بود، زمانی میتونست متوجه بوسه من بشه که کار از کار گذشته باشه. ولی...من نتونستم! یه جوجه ماشینی ترسو ام! شرط میبندم که اون منتظر بود من قدم اولو بردارم. اگه فقط جراتشو داشتم که ببوسمش، بعدش اونم منو میبوسید و الان من جای این کس و شعرا داشتم درباره اینکه چه بعد از ظهر خدا و سکسیو دیوونه کننده ای داشتم مینوشتم. بجاش الان با لبو لوچه آویزون نشستم اینجا دارم حسرت میخورم.

******

وای اصلا عادلانه نیستا!!! چرا اون نخواست که قدم اولو برداره؟ نمیدونم چرا من همیشه باید نقش اول داستان باشم و همه کارارو بکنم. حتی وقتی زمان رفتنش رسید هم سعی کردم يكمي شوخی کنم و باهاش کشتی بگیرم. فکر کنم وقتی دیدم داره پا میشه تا کفشاشو بپوشه و بره یکم یهو ترس برم داشت و هول کردم، پریدم طرفشو انداختمش رو تخت و یکم الکی ادای کشتی گرفتنو در اوردم تا شاید توجهش جلب شه ولی...آه... اون فقط میخندید، مثله اینکه فقط داشتیم باهم شوخی معمولی میکردیم. بعدش گفت " بیلی، جدی باید برم" همچنان داشت لبخند میزد و منم درست روش خوابیده بودم. دوست نداشتم بره ولی بالاخره مجبور شدم که بی خیال شم و بذارم که بره. باید همون لحظه ای که افتاده بودم روش میبوسیدمش،درست مثل این فیلمای لعنتی. زندگی هیچ وقت مثل فیلم و داستان خوب پیش نمیره، حداقل برای من که اینطوریه.

******

تا صبح فکرش نمیذاره که بخوابم، آخه چرا من اینقدر خرم! این همه الکی حموم کردم، کلی اسپرم هامو نگه داشته بودم براش! عوضش الان دوبرابر دیشب حشریم و هنوزم رنگ سکسو هم ندیدم.

الان میرم میفتم رو تختم و شروع میکنم به کردن دُشَک یا بالشم یا هرکار دیگه ای که نشون بده چه قده بدبختم! اون همینجا رو تختم بود و من گند زدم، زندگی بعضی اوقات میتونه خیلی تخمی باشه...

******

12 آوریل

چند روزی حوصله نوشتن نداشتم، اگه میخواستم بنویسم هم چیزی غیر از غرغر و آه و ناله نمیتونست باشه. پس همون بهتر که ننوشتم. بعد از اونروز فکر میکردم شاید سایمون یکم باهام صمیمی تر شده باشه ولی رفتارش هیچ تغییری نداشته! البته بهم گفت که بهش خیلی خوش گذشته و این یه قدم مثبت میتونه باشه! شاید نه خیلی مثبت ولی باز خوبه.

******

هنوز خبری از این دختره نشده! جالبه که ملیسا امروز بهم گفت که عاشق موهامه و تقریبا کل روز رو با موهام ور رفت ولی من و اون بیشتر مثل دو تا دوست عادی هستیم و اونم تقریبا با همه اینقدر راحت و صمیمیه و منم بیشتر از اینکه باهاش صمیمی باشم بهش به عنوان یه دوست که گاهی با هم گپ میزنیم نگاه میکنم. خلاصه این دختر ما هنوز خودشو نشون نداده. دارم فکر میکنم که تا گند این قضیه دختره در نیومده یه بار دیگه سایمون رو دعوت کنم خونمون. این دفعه تا از در اتقم اومد تو، زبون من تو حلقشه، اه، جدی من فقط بلدم حرف بزنم.

وقتی با سام رفته بودیم پاتوقمون، اشتباه کردم و ازش خواستم که دیگه بیخیال این قضیه دختره که دیگه حسابی حوصلمو سر برده بشه. انگار بعد از این حرف من، مصمم تر هم شد تا هر چه زودتر ته توش رو در بیاره و به خیال خودش دوستشو خوشحال کنه. ای خدا چی کار کنم از این موضوع بکشه بیرون. بابا من دوست دختر نمیخوام من ورژن پسرونشو میخوام به خدا! خدایا خواهش میکنم ازت، من دختر نمخوام، من یه دونه پسر میخوام!!! عجبا!!!کاش میشد سام رو بفرستم بره برام یه پسر خوب پیدا کنه، البته اگه شانس منه که با معلم ورزش نتراشیدمون برمیگرده! تو این فکرا بودم که اتفاق عجیبی افتاد! برگشتم طرف سام تا چیزی بهش بگم،و در یک آن،به جای سام همیشگی، یه پسر بسیار زیبا رو جلوی چشم خودم دیدم! درسته، درسته، اون بیشتر برام حکم یه برادر رو بازی میکنه ولی در همون چند لحظه طلایی،احساس میکردم که زیباترین پسر روی زمین جلوی چشمام نشسته. میدونم خیل مسخرست، اگه یه روز سام این مدل فکرامو راجع به خودش بتونه بخونه از خجالت خودمو میکشم ولی اون لحظه چشاش، لباش، گردنش، مدل حرف زندش، نحوه تکون دادن سر و دستاش و ظریف ترین حرکات چهرش برام مست کننده شده بود. نمیتونستم بفهمم این حس دیوانه کننده ای که تمام وجودمو در بر گرفته بود و تمنا میکرد که طرفش برم و با تمام وجود بغلش کنم از کجا پیداش شده بود. عقل و قلبم دست به دست هم داده بودن و بهم تلقین میکردن که" آره، بیلی، این همون پسر رویایی توست، همونیکه همیشه دنبالش بودی" تمام اون بعد الظهر رو مجذوب و متحیر حرکات و رفتار اون بودم و فکر میکردم بوسیدنش چه حسی میتونه داشته باشه، فقط برای یه بارم که شده. قسمت ترسناک و مسخره داستان اینه که سام هیچ حرکتی که باعث به وجود اومدن این حس شده باشه رو نکرده بود و همه چی خود به خود پیش اومده بود. اما امروز، صبح که از خواب پا شدم و تو مدرسه دیدمش کاملا اون احساس رو از دست داده بودم و باز برام همون سام همیشگی شده بود، به همون سرعتی که ایجاد شده بود بخار شد و رفت تو هوا. شاید فقط یه شیفتگی موقتی بوده که از اول هم قرار هم نبوده بیشتر از همون بعدالظهر طول بکشه. همون حسی که در عمق تاریک ترین قسمتهای مغزمون وجود داره و باعث منطقی جلوه دادن تمام سکس های ضربتی، خیانت به پارتنر هامون، و سکس های مدل حموم زندانی میشه و تا زمانی که کار از کار نگذشته باشه هم از ایجاد تاسف و عذاب وجدان جلوگیری میکنه. تنها دلیلی که میتونم براش بیارم همون هرمونهای نوجوونیمه که یهو قاطی کردن.

*******

امروز که کلا خبر خاصی نبود که بنویسم. فکرم همش مشغول آنالیز قضیه سام بود و زیاد وقت نداشت به موضوع های دیگه بپردازه. امیدوارم اتفاق مهمی رو جا ننداخته باشم. تا بعد.

*******

13 آوریل

خوب، روز از نو، روزی از نو! با سایمون حرف زدم...پرسیدم که دوست داره این هفته هم بیاد پیشم یا نه. اونم گفت، اگه بتونه که خیلی هم خوشحال میشه. جانم، پس باز میتونم مطمئن باشم که حداقل یه شانس دیگه دارم. تو چشاش میتونستم ببینم... جدی انگار دوست داشت که بیاد. دیگه راه نداره! اگه لباسام رو درست انتخاب کنم، بجا دهنمو باز کنم و هوشمندانه باهاش تیک و تاک بزنم، بی بر و برگرد نتیجه میده. بعضی وقتها حتی فکر کردن بهش باعث میشه راست کنم. میدونی، هممممم ...حال نمیکنم اینو بگم ولی فکر میکنم دیگه در حال حاضر تمام پل های پشت سرمو خراب کردم و فقط اینکه دوست پسرم بشه میتونه راضیم کنه. شاید گفتنش خیلی احمقانه باشه ولی حقیقت داره. مثل این میمونه که یه دوستی خوب و صمیمی رو برای داشتن سکس و رابطه عاشقانه فدا کرده باشم. وقتی چشمم بهش میفته یا وقتی دارم باهاش حرف میزنم اینا تنها چیزایی هست که میاد تو فکرم. برام بشکل فانتزی ای در اومده که برای معنا یافتنش باید تمام واقعیات موجود آب شه و بره تو زمین. فکر میکردم داشتن هر دو اینها کنار هم میتونه آسون باشه ولی انگار کور خوندم. حتی زیاد مطمئن نیستم که اگه دوست پسرم بشه، دلم برای این دوستی ساده و بی آلایش تنگ بشه. الانم دیگه کم کم دوستی معمولی، بدون بوسیدنش، لیسیدنش و سکس های دیوانه کننده، داره برام لوس و بی مزه میشه. اوخ، از اونی که میخواستم بگم بد تر شد. لب کلام اینکه بعد از این همه فکر و خیال و امید و آرزو نمیتونم برگردم سر خونه اول. الان دیگه دلم لب میخواد، دلم میخواد هر وجبشو بچشم و بو کنم. دوست ندارم عقب وایسم و آرزو کنم که کاش مال من میشد. ارزش بدبختیشو نداره. آه ه ه ... آیا این طرز تفکر درسته؟ سایمون همیشه به نظرم باحال میومد، هنوز میتونم اون زمانی که فقط حرف زدن و گشتن باهاشم میتونست جذاب باشه رو بخاطر بیارم. الان تنها چیزی که برام جذابه اینه که ببرمش خونمون و یه فاک حسابی باهاش بکنم. نمیدونم یه همچین چیزی چه قدر میتونه در آینده رو رابطمون تاثیر بذاره.

******

حالا نقطه مقابل سایمون، جیمی کراسه که فقط اگه شانس بیارم بصورت گذرا تو راهرو مدرسه میبینمش. اون دست نیافتنیه ! دست نیافتنی به مفهوم واقعی کلمه. اما میشه گفت این شکلی خیلی آرامش بخش تر از وقتیه که شانسی برای بدست اوردنش داشته باشم. بذار ساده تر بگم، اون کاملا همون کسی که همیشه میخواستم و تو خواب و رویا ها میدیدم، ولی یه چیزی ته دلم همیشه بهم یاداوری میکنه که هیچ وقت نمیتونم بدستش بیارم. این دقیقا همون چیزیه که باعث میشه به راحتی بتونم خودمو به دست احساسات بسپرم و تا این حد بی آلایش دوسش داشته باشم. میدونم که جرات حرف زدن باهاش رو ندارم، این رو هم میدونم که جیمی گی نیست و قاعدتا نمیتونم برم طرفش و یه نیشگون از اون کونش بگیرم و بعد یه لبخند ملیح تحویلش بدم.بنابر این مشکلی نمیمونه و جای ریسکی هم باقی نمیذاره. وقتیکه به این موضوع دقت کنی میبینی که چه قدر عجیبه. آرزوی داشتن کسی رو داشته باشی که میدونی هیچ وقت بدست نمیاری و این احساس ضعف و سرخوردگی هم مثل هیزمی میمونه که آتش اشتیاقتو بیشتر و بیشتر میکنه. مسخرست، موضوع اینه که من وقعا دوست دارم و از خدا میخوام که جیمی کراس میتونست دوست پسر و معشوق من باشه، ولی من این اتفاق رو فقط با ملاقات خدا از نزدیک میتونم مقایسه کنم. منظورم اینه که با تمام وجود میخوام که این اتفاق بیفته، دعا هم میکنم ولی اگه یه روزی دعام مستجاب شه میدونم که اینقدر دستپاچه و گیج میشم که نمیتونم هیچ استفاده ای از شانسی که بهم رو کرده بکنم.میتونم خودمو ببینم که همون لحظه از شدت هیجان بترکم، فکر نکنم نه خدا نه جیمی از این منظره زیاد استقبال کنن...

******
این حرفا رو که بذاریم کنار، میرسیم به این موضوع که من تو امتحان ریاضی نمره تک گرفتم. الان که بهش نگاه میکنم میبینم اونقدرا هم سخت نبوده،. میتونم اشتباهای فجیعمو تو حل معادلات ببینم، آخه حواسم کجا بوده! اصلا امروز تو مودِ امتحان دادن نبودم! هه هه هه...آره، دلیل از این قانع کننده تر پیدا نمیشه کرد! " ببخشید ولی امروز حس امتحان دادن ندارم، اگه میشه بذاریمش یه وقت دیگه...هممم...فردا چطوره؟" فکر نکنم کسی تو آموزش و پرورش از این ایده من استقبال کنه! همین وقتاست که متوجه میشی هیچ چیزی تو سیستم آموزشی، انسانی نیست. تنها چیزی که اونا میبینن گچ و تخته سیاه و یه مشت ورق و کاغذ پارست. بعضی روزا احساسِ یه انسان منحصر به فرد رو دارم، با افکار و عقاید مخصوص به خودم، ولی این مواقع خیلی معدود هستن، اکثر وقتها انگار فقط یه محصولی! مثل یه کالا روی نوار نقاله! 30 تا بچه بیچاره، اول میریم یه طرف کارخونه که اونجا معلم زبان با یه مهر مسخره نمره مون میکنه، بعد میبرنمون تو کلاس ریاضیات و یکم چسب میریزن رومون و بعدن تو کلاس ورزش یه قطعه دیگه بهمون میچسبونن! همین روال برای هر بچه ای که پاشو میذاره تو مدرسه تکرار میشه و در آخر هم محصولات آماده شده رو ول میکنن تو جامعه...تو فقط یه محصولی، یه تیکه آشغال به درد نخور که اگه هر معلمی یه بخشی از قطعاتتو روت سوار نکنه دیگه به هیچ دردی نمیخوری! وای عجب روزی بود امروز! مخم داره سوت میکشه! بهتره تا عقلمو از دست ندادم برم یکم هوا بخورم...تا بعد.

******

14 آوریل

امروز شجاعت به خرج دادم و خودم سر صحبت رو با براندون باز کردم! حالا که باهاش یکم راحت تر شدم نمیتونم بفهمم که چرا واسه خودم یه غول بی شاخ و دم ازش ساخته بودم! همیشه تصورم این بود که یه نگاه به من میکنه و بهم میگه که برم گورمو گم کنم! ولی خب، احمق بودم که اینطوری فکر میکردم. با تمام این احوال هنوزم یکمی شبیه دکتر جکیل و هاید میزنه (1) .صبح ممکنه منو ببینه و خیلی خوب و دوستانه باهام برخورد کنه ولی چند ساعت بعدش جوری رفتار کنه که انگار اصلا منو نمیشناسه. فکر کنم امروز خوب ساعتی رو برای حرف زدن باهاش انتخاب کردم، هنوز شخصیتش به طور کامل عوض نشده بود...هاها...خلاصه! تا منو دید ازم دعوت کرد که برم کنارش بشینم و تا زمان شروع کلاس با هم گپ زدیم. اولش قصد داشتم که بعد از یکمی احوال پرسی و حرفای همیشگی ساکت بشم تا اون بتونه به بقیه کاراش برسه ولی اون خودش کتابشو بست و گذاشت کنار و تا وقتی که زنگ خورد و وقت رفتنش شد، با هم صحبت کردیم. وقتی از سر جاش بلند شد که وسایلشو جمع کنه و بره تازه اون باسن قشنگش نمایان شد...هه هه...تازه یادم افتاد که داشتم با کی حرف میزدم!!!یادم رفته بود که طبق عادت همیشگی باید همه حواسم روی اون دو تا نیم کره سکسی متمرکز میشد تا خود سایمون بیچاره...هاها....آه خدا! چرا من باید در آن واحد از این همه آدم خوشم بیاد؟ یه بار که رو تختم خوابیده بودم و داشتم خودمو یه جورایی تحویل میگرفتم سعی کردم که به جیمی ، براندون و سایمون در آن واحد فکر کنم! در آخر مخم حسابی هنگ کرد! نمیتونست همه بازیگرای فیلمو به خوبی کنار هم قرار بده!هه هه هه... اگه تو فکرات از یه حدی بیشتر آدم بریزی یه جورایی با هم قاطی میشن و مجبور میشی همش موقعیت های اونا رو تنظیم کنی و به همشون برسی و اصول منطقی رو در نظر بگیری و انقدر دنگ و فنگ داره که هیچ حالی نمیکنی و دیگه اصلا قشنگی و لذت بخش بودنش رو از دست میده...

******

بعد از اون روز عجیب رو تپه، حسابی روی بهترین دوستم سام حساس شدم! یه جوری بهش نگاه میکنم و دقت میکنم که هر لحظه انتظار دارم اون حس شیفتگی غیر منتظره دوباره سر و کلش پیدا بشه...مثل این شکل های سه بعدی که بعد از کلی دقت یهو پیدا میشن و درست وقتی که فکر میکنی دیگه گیرشون انداختی غیبشون میزنه و دوباره باید کلی تلاش کنی تا شاید ببینیشون. حالا خیلی هم هنوز مطمئن نیستم که میخوام دوباره اون حس رو تجربه کنم یا نه! دیدن سام تو اون حالت خیلی عجیب و در عین حال وسوسه کنندست. مثل یه حس خلسه میمونه، نمیدونم دفه بعدی میتونم جلوی خودمو بگیرم و همون لحظه نپرم روش....زمان همه چی رو مشخص میکنه...تا بعد.

1: دکتر جکیل شخصیت اصلی کتاب The Strange Case of Dr. Jekyll and Mr. Hyde نوشته Robert Lois Stevenson که یه دکتر خوب و عادیه که رو خودش یه سری آزمایشات میکنه و بعد از تزریق یه ماده ای به خودش تبدیل به اقای هاید میشه که یه آدم خفن و سادیستیک و ایناست...اینو برای نشون دادن شخصیت های خوب و بد و اینا داخل یه شخص به کار میبرن و به کسی که دو تا شخصیت خوب و بد داره و کلا نامتعادل هستش میگن...حالا میتونین برین بخونین خودتون کتابشو : ))

15 آوریل

فکر میکنی یه کوچولو مالیدن و تا نزدیکی های بوسیدن کسی پیش رفتن میتونه جزء تجربیات سکسی کسی به حساب بیاد؟ دقیقا نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت. میشه گفت این بار بیشتر از همیشه پیش رفتم ولی باز خیلی کمتر از میزانی بود که دوست داشتم و برنامه ریزی کرده بودم.

همونطوری که قرار گذاشته بودیم سایمون اومد خونمون و همونجوری که حدس میزدم یه راست رفت سراغ پلی استیشن.( ما ها از قبل با هم در مورد اینکه کی میتونه تو Resident Evil بیشتر پیش بره کل کل کرده بودیم. اشتباه بزرگ من هم همین بود، این بازی کلی طول میکشه و بیشتر وقتی که من باید صرف میکردم تا اغفالش و ... کنم رو گرفت لعنتی) . تمام مدت زمانی رو که داشت بازی میکرد، بهش خیره شده بودم. میدونی بهترین مشخصه ظاهریش چیه؟ گردنش! گردنِ صاف و کشیده و لیسیدنیش.نمیدتونستم چشمامو از روش بردارم. همین نیم ساعت پیش، قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن با فکر اون گردن نرمش یه دُر زدم!!! هاها...میدونم نمیتونم گردنشو بُکنم ولی جدی خوب گردنیه، هه هه هه... راستی،صدای خیلی قشنگی هم داره، قبلا گفته بودم نه؟ فکر کنم گفته بودم. میتونم برای یه روز چشمامو ببندم و بذارم ارتعاش صداش گوشامو قلقلک بده...چه حالی بده!!! اگه بقیه بچه ها هم میتونستن این چیزا رو تو سایمون ببینن، چه بچه معروفی میشد.

******

خیلی خوب؛ ادامه داستانِ گند زدن نصف و نیمه من! حسابی غرق بازی شده بود، منم داشتم بال بال میزدم تا یکم حشریش کنم! یه حرکتی که باعث شه یهو هوس کنه بهم یه حرفی در مورد لخت شدنم بزنه...از اونی که فکر میکنی سخت تره، باور کن. یا جدی هیچ کدوم از تیک زدنامو نمیدید یا که میفهمید دارم باهاش لاس میزنم و نمیخواست به روی خودش بیاره. بار دیگه سعی کردم یه ذره باهاش کشتی بگیرم تا شاید تماس بدنامون باهم باعث شه یه خورده تحریک شه. وقتی داشت بازی میکرد هم سعی کردم با کارام مثلا حواسشو پرت کنم. از این موقعیت بهتر واسه یه پسر نوجوون برای اینکه بتونه تقریبا همه جای دوستشو دست مالی کنه آخه چی ؟ تو همین وقت بود که با گردنش برای اولین بار رابطه عاطفی برقرار کردم هاها...انگشتامو میکشیدم رو گردنش تا قلقلکش بیاد، وای خدا چه قدر نرم و صاف بود...حتی با وجود کرک های بور بامزه پشت گردنش که نوک انگشتامو نوازش میکردن. حسابی باهاش ور رفتم تا رسیدم به قسمت قشنگ برنامه. سعی کردم تظاهر کنم که مثلا گی ام ( هاها اوهوم! تظاهر هم میشه کرد خوب) و دستمو گذاشتم روی رونش. سایمون داشت سعی میکرد که حسابی زامبی ها رو تار و مار کنه و بهم گفت که با این کارا نمیتونم بازیشو خراب کنم...منم تصمیم گرفتم که ببینم تا کجا اجازه میده پیش برم، پس یکم دستمو بالاتر بردم و گذاشتم روی قسمت داخلی بالای رونش؟ باورت میشه؟ خندش گرفته بود ولی بازی به جای حساسش رسیده بود و مطمئن نیستم که اصلا میفهمید دارم چی کار میکنم. خم شدم طرفش، فکر کردم شاید بتونم یه ماچ سریع بکنمش، پس دولا شدم گونشو ببوسم که متوجه شد و خودشو زود کشید کنار، هنوز داشت میخندید ولی ظاهرا برای انجام این کار خیلی زود بود. میترسیدم اگه بخوام بازم ادامه بدم یهو قاطی کنه ولی دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم، مثل این که تمام بدنم تسخیر شده بود! اون اجازه داده بود من رونشو بمالم، این کار منو خل کرده بود پس به کارم ادامه دادم و ادامه دادم، دستمو بردم بالاتر تا دستم رسید به بالاترین قسمت رونش، درست کنار قسمت اصلی داستان، در این زمان بود که سایمون یه خنده خیلی بلند کرد و بازی رو نگه داشت.

******

برگشت طرفم و در حالی که میخندید گفت " بس کن، مثلا دارم بازی میکنما!!!" منم گفتم " خب به من چه! بازیتو بکن، من که کاریت ندارم" چشای قشنگشو گرد کرد با خنده گفت " اینکه دم و دستگاه منو بگیری دستت کاری نیست اونوقت؟، مرتیکه منحرف؟" کلی خندیدم ولی ته دلم از اینکه نذاشته بود به کارم برسم یکم ناراحت بودم! میخوام همه جاشو نوازش کنم، میخوام،میخوام،میخوام، وای خیلی خوشگله آخه! امروز فکر کنم بنا نبود از این بیشتر پیش برم، البته وقتی داشت از در میرفت بیرون شوخی شوخی با کف دستم یه در ک...نی آروم بهش زدم، اوخ، چه ک...ن فضایی ای هم بود...دو تا حباب خوشگل، شیطونه میگه بترکونمشونا!!!هاهاها...وقتی از در رفت بیرون به خدا میخواستم انگشتامو بلیسم. وای باز گیج شدم، بعضی وقتا جدی بنظرم گی میاد ولی بقیه وقتا، نیمیدونم. انگار اون فقط از بازی کردن با من خوشش میاد و منم که همش تو فکر یه بازی کاملا متفاوتم. اگه فقط اجازه بده...اتفاق خاصی نیست که! بهش خوش هم میگذره، مطمئنم که بدش نمیاد...چی میشه اگه یهو بی هوا ازش بخوام که بذاره براش ساک بزنم، فقط یه بار، اونوفت میدونم که خودش برای بعدی هاش میاد.

******

برای خودم منطقی تجزیه تحلیلش کردم، اگه باهاش رو راست باشم و ازش بخوام، احتمال زیاد اجازه میده. منظورم اینه که آخه کی ممکنه اجازه ساک زدن رو نده!!! اولش که ازش بپرسم ممکنه یکم هول کنه و خجالت بکشه، ولی وقتی که قانع اش کنم که به کسی حرفی نمیزنم و هر وقتی که دلش بخوادم میتونه بیاد خونمون و سرویس بگیره دیگه سر راه میاد. باید خییییییلی خوشمزه باشه...فکر کنم بهتره که دیگه همین جا نوشتنو قطع کنم و یه سرویسی به خودم بدم!ا دفعه بعد ایشالا خوش شانس ترم...تا بعد خدافظ.